فرودگاه مهرآباد
اینجا فرودگاه ِ مهرآباده و من دیگه حسابی خسته و کلافه شدم... تقریبا نیم ساعت مونده بود به پروازمون ولی مامان هنوز نتونسته بود بارمون رو تحویل بده ! آقاهه هی سنگ ترازو رو اینور و اونور میکرده و سر ِ یکی دو کیلو مامان و دائی فرهاد رو بیچاره کرده بوده و اصلا هم براش مهم نبوده که من بدون ِ شیر موندم و گشنمه... تو این دو ماه که ایران بودم همه چیز خیلی شلم شوربا و بی حساب کتاب بود؛ نمی دونم چرا یه دفعه به فرودگاه که رسید کارها انقدر دقیق و با حساب و کتاب شد!! خلاصه بعدازاین همه معطلی، اگه مامان بدو بدو بال ِ هواپیما رو نگرفته بود از پرواز جا مونده بودیم!آ