/*

آ ر ما ن

Friday, March 04, 2005

داستان سفر به ایران-1

مامان اعظم روز 22 ژانویه بعد از 5 ماه برگشت ایران. قرار بود مامان اعظم بمونه تا عید که من و مامان هم همراهش بریم ایران، ولی ما مثل اینکه حالا حالا ها باید منتظر بمونیم تا سفارت ایران مدارکمون رو بهمون بده تا بتونیم سفر کنیم. آخه من شناسنامه و پاسپورتِ ایرانی ندارم، تازه قبل از اون باید عروسی ِ مامان و بابام تو شناسنامه هاشون ثبت بشه وگرنه اصلا منو بچه اونها به حساب نمی آرن! بعد از همه این حرفها, بابا باید کلی کاغذ ماغذ امضا کنه و به مامانم اجازه بده که از کانادا خارج بشه و منو همراهش ببره! اوووووَ... نمی دونستم یه مسافرت انقدر قرارداد و کاغذ بازی داره! البته شاید اگه بابا قرار بود منو ببره ایران، یه کم کارها راحت تر بود؛ حد اقل اون موقع مامان لازم نبود اجازه بده که بابا از اینجا خارج بشه و کسی هم از بابا نمی پرسید که مامان راضیه منم باهاش برم ایران یا نه...!!! آ