مهد کودک
امروز من و مامان رفتیم دو جا برای مصاحبه با دو تا خانم که از بچه ها نگهداری می کنن تا ماماناشون برن سر ِ کار. آخه مامان دو ماه ِ دیگه برمی گرده شرکتشون و باید تا اون موقع یه جائی رو پیدا کنه تا من رو نگهدارن. با اینکه مامان کلی سفارش کرده بود که پسر خوبی باشم و شیطونی نکنم، آخرش از دستم راضی نبود و می گفت با این وضعیت هیچ کس حاضر نمی شه من رو نگهداره! البته من خیلی دلم می خواست به سفارش مامان عمل کنم، ولی تا چشمم به بچه ها و اسباب بازیها افتاد، همه چی یادم رفت و حسابی آتیش سوزوندم! به چیزائی ور رفتم که خانمه می گفت تا حالا هیچ بچه ای سراغشون نرفته! خُب آخه گناه من چیه که اون بچه ها به اندازه کافی کنجکاو نیستن!!به هر حال حالا باید دعا کنیم که از من خوششون اومده باشه و قبولم کنن! مامان عصبانیتش خوابیده و می گه "دلشون بخواد"! :) آ