/*

آ ر ما ن

Saturday, October 08, 2005

آدم بزرگ ها

















به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت يک مشت بطری خالی و يک مشت بطری پرنشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟ می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم
شازده کوچولو پرسيد: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم
شازده کوچولو که حالا ديگر دلش برای او می‌سوخت پرسيد: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پايين گفت: -سر شکستگيم را
شازده کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسيد: -سرشکستگی از چی؟
‌می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را
اين را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شازده کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: اين آدم بزرگ‌ها راستی‌راستی چه‌قدرعجيبند! ش