/*

آ ر ما ن

Wednesday, July 09, 2008

بالاخره تابستون اومد

سلام
مامانم این یکی دو ماه آخر قبل از اومدن بی بی مون دیگه خیلی سختش بوده که طولانی بشینه پای کامپیوتر برا همین هم وبلاگ من تق و لق بوده! با این حال مامان دلش می خواست که تا قبل از اومدن برادرکوچولوم و قاطی شدن قصه ها یه سری عکسا و قصه های جدید منو بذاره اینجا، حتی شده تلگرافی!ا

/
این یکی از نقاشی هاییه که من تو مهد کودک کشیدم. یه هواپیما که رو چمنا سقوط کرده!ا

چند وقت پیش یه برنامه برا بچه ها تو جزیره "بوئن آیلند" بود که با دوستام ویستا، شایان و رایان رفتیم. هوا بارونی بود و من هم یه ذره سرما خورده ولی با این همه بهم خوش گذشت: ا


اینجا خونه همکار بابامه که دعوتمون کرده بود برا باربی کیو. من از بالا پایین پریدن و دویدن رو ترمپالین خیلی کیف کردم. کلی هم با آهنگ هایی که با پیانوشون زدم گوش همه رو کر کردم! ا


اینجا هم ساینس ورلد و چیزای جدیدی که من تجربه کردم . ا




کمک به مامان و بابا و آب دادن گلا، البته اگه شیطونی و شستن دیوار و کف حیاط اجازه بده. ا

بالاخره مامان اعظم دو سه هفته پیش از ایران اومد و خیال همه راحت شد. مامان اعظم اومده که وقتی بی بی مون می آد به ما کمک کنه. این دو تا عکس شاید یه ساعت بعد از رسیدنشه، آخه من نمی تونستم صبر کنم تا مامان اعظم استراحت کنه و بعد چمدوناشو باز کنه و سوغاتی هامو بده! ا

مامان اعظم به جز سوغاتی چیزای جالب دیگه ای هم برای من داشت. مثلاً اون کلاهی (روسری) که تو فرودگاه رو سرش بود، آخه من تا اون موقع کلاه اون شکلی ندیده بودم! یا نماز خوندنش که من دفعه اول از اون اول تا آخرش پشت سرش نشستم و تماشاش کردم، البته وسطاش چند بار مامان اعظم رو صدا کردم ولی اون جوابی نداد! بعد هم که نمازش تموم شد رفتم جلو و کلی در مورد اون پاک کن و گردن بندی که رو یه ملافه کوچولو بود و مامان اعظم هی پیشونیش رو روش می ذاشت کنجکاوی و سوال کردم!! ا

بالاخره یکی دو هفته پیش یه کم هوا گرم شد و من تونستم یه تنی به آب بزنم. ا



اینجا هم آکواریوم (که من بهش می گم آکراویوم) ونکووره که هفته پیش با مامان اعظم و مامانم رفتیم. بعدش دوستام شایان، رایان و ویستا هم با ماماناشون اومدن و ما با هم کلی ماهی (که من به همشون می گفتم نیمو)، دلفین، نهنگ، لاک پشت، تمساح و خیلی حیوونای دیگه رو تماشا کردیم. ا



/

دیگه چیزی نمونده، برادر کوچولوی من دو روز دیگه یعنی همین جمعه می آد! ا

4 Comments:

  • سلام آرمانی
    کاش برای ما دهاتی ها که نمی دونیم ترمالین چیه یک توضیحی پانوشتی می گذاشتی. خیلی زور زدم تا یک حدسایی زدم
    دوره ی سلطنت مطلقه ی تو هم پس فردا به پایان می رسه پس بتازون تا می تونی

    By Anonymous Anonymous, at July 09, 2008 8:06 a.m.  

  • Salam Arma Jan,
    Your pictures and notes are so sweet and I really enjoyed,
    Wish you the best in this beautiful world,
    Ava (we do not have farsi font,sorry :) )

    By Blogger Homa, at July 09, 2008 10:26 p.m.  

  • سلام عزیزم و یه سلام هم به مامان نازت که اینقدر با ذوق است باریکلا
    من هم یه بی بی دارم که یک ماه دیگه به دنیا میاد و اسمش آرمان هست ، نمی دونم آیا به خوشگلی تو خواهد بود یا نه ، ما ساکن سیاتل امریکا هستیم و از آشنایی با وبلاگت خیلی خوشحال شدم ، من هم برای بی بی یه وبلاگ دارم www.ourcutebaby.blogsky.com
    من مامان آذر هستم و امیدوارم که مامانت به سلامتی این بی بی رو به دنیا بیاره

    By Blogger Unknown, at July 15, 2008 5:43 p.m.  

  • Salam azizam, be to va baba va mamanet.. Baz ham az vafa ye to!!! har che zudtar khabar e khosh az baradare kuchulut bedeh.. Boos boos.. Ammeh Narges

    By Anonymous Anonymous, at August 12, 2008 1:57 p.m.  

Post a Comment

<< Home