/*

آ ر ما ن

Wednesday, August 01, 2007

گزارش یکی دو ماه گذشته

سلام
فکر می کنین من اینجا چی کار دارم می کنم؟! ا

من بهش می گم کنجکاوی! ولی بعضی ها هم بهش می گن فضولی!!!!!! آخه چی کار کنم حوصله ام سر می ره تنهایی... بعدش هم من خیلی از ماشین چمن زنی خوشم می آد، خودم هم یه دونه از این الکی هاش دارم و بعضی وقتا مامان و بابام خودشون هم می مونن که چطور شد که این اسباب بازی با این صدای گوشخراش رو برا من خریدن!!! اینجا همسایه مون یعنی بابای زک، هالی و کانرداره چمن های حیاطشون رو می زنه وخب من هم دارم تماشا می کنم. ا


عکس روز مورد علاقه مامانم: ا

این جارو رو مامان و بابا برام خریدن بلکه من دست از سر جارو های راستکی خونمون (برقی، دستی با دسته کوتاه، دستی با دسته بلند،...) بردارم ولی من گول ِ این حرفا رو نمی خورم. فقط دو سه روز اول باهاش بازی کردم و بعد اون هم رفت کنار بقیه اسباب بازی ها استراحت کنه! ا


این حوض کوچولو هم عمر کوتاهی داشت. تنها بازی ای که من باهاش می کردم این بود که سنگ ریزه های حیاطمون رو پر می کردم توش و می رفتم توش وا می ایستادم و پاهام فقط تا مچ خیس می شد. حتی یه بارهم توش ننشستم آب بازی کنم. آخرش هم یه شب آقای راکون اومد و معلوم نیست چه جوری سوراخش کرد... ا


چشم، چشم دو ابرو... ا
من این بلوزم رو خیلی دوست دارم چون عکس فیل روش داره و من هم فیل ها رو خیلی دوست دارم. یکی دیگه هم دارم که زرده و باز عکس فیل داره ولی یه فیل نه دو تا. هر وقت مامان می گه بیا این زرده رو بپوش، بیشتر وقتا من قبول نمی کنم و این یکی رو انتخاب می کنم. وقتی مامان می پرسه چرا، می گم چون اون فیله تنهاست و مامانش رفته سر ِ کار ولی این یکی مامانش پیششه... ا

اینجا حیاط خونه دوستم شایانه. به من اون روز خیلی خوش گذشت چون کلی بچه خونشون بود، با خودم نه تا بچه!! یعنی اندازه تعداد آدم بزرگ ها. ا


این هم شایان، بهترین دوست من. ا



بساطی که من از اسباب بازی ها، کاسه کوزه ها و از همه مهمتر جارو تو خونمون پهن می کنم همیشه به راهه به جز وقتی که قراره مهمون داشته باشیم: ا


اینجا تو راه ِ رفتن به خونه دوستم شایان هستیم. مامانم اصرار داشت که یه عکس هنری نیم رخ از من بگیره ولی بالاخره هم موفق نشد. نتیجه رو که می بینین؛ صورتم رو می تونستم رو به جلو نگه دارم ولی دست خودم نبود نمی تونستم جلوی چشمام رو بگیرم تا به طرف مامان نچرنه!!! ا

اینجا هم رسیدیم خونه شایان و همون بساط همیشگی رو راه انداختیم. ا


آشنا بشید؛ داداش کوچولوی شایان که الآن تقریباً چهار ماه و نیمشه و اسمش هم رایانه: ا


مامان هر شب باید چهار پنج تا کتاب برام بخونه، چند تا قصه از خودش در بیاره و برام بگه و بعضی وقتا یکی دو تا سرود و ترانه هم برام بخونه تا من راضی بشم بخوابم!! چند شب پیش ها مامان داشت یه قصه درخواستی برام می گفت و من دیگه داشت خوابم می برد که به مامان گفتم: مامان، یواش تر بگو صدات نمی ذاره بخوابم!!!! البته بعضی وقتا هم خودم کتاب ها رو می خونم ها. ا



اینجا نزدیک خونمونه و هر وقت هوا خیلی گرم می شه، بچه ها می آن که یه کم آب بازی کنن و خنک بشن. البته من زیاد دوست ندارم خیس بشم و فقط اون دور و برا می دوم و یه ذره پاهام رو خیس می کنم: ا


دکتر آرمان: ا


من علاقه شدیدی به خرید کردن دارم جوری که اگه قرار باشه بین خرید کردن و مثلاً بازی کردن تو پارک یکی رو انتخاب کنم، خرید رو ترجیح می دم!! عصرها که مامان می آد مهد کودک دنبالم خیلی وقت ها حاضر نیستم بیام خونه ولی اگه مامان بگه که می خوایم بریم خرید، فوری می دوم و کفشام رو می پوشم که بریم. دائم تو خونه از مامان وبابا دارم می پرسم اینو کی خریده، اونو کی خریده! نمونه مکالمات من با مامان و بابا در مورد خرید:
ا

مامان (در حال ِ لوس کردن من): آرمانی لنگه نداره! ا

من (تقریباً با التماس): مامان، بریم (برا) آرمانی لنگه بخریم!!!! ا

/
من (در حال ِ تعارف کردن شونه به بابا): بابایی، بیا موهاتو شونه کن!
ا

بابا: بابایی که مو نداره!!!! ا

من: بابا، بریم برات مو بخریم؟

/

من (در حال ِ بستنی خورردن): مامان، بستنی می خوری؟

مامان: نه مامانم، شما بخور. من میل ندارم. ا

من: مامان، بریم "میل" بخریم؟

/



مامان (تو راه برگشت از مهد کودک): مامان جان، باید بریم چند کیسه دیگه ماسه بخریم تا اون جعبه ماسه ات تو حیاط پُر ِ پُر بشه و بری اونجا بازی کنی. ا

من: مامان، بریم، بریم، بریم،... ا

مامان: مامانم، منظورم همین الآن نبود. بابایی هم باید باشه، من زورم نمی رسه کیسه ها رو بلند کنم. ا

من: مامان، باید بزرگ بشی زورت برسه ؟ !!! ا

/

باز یه عکس نیم رخ دیگه!! ولی این یکی بیشتر به خاطر کوتاه کردن موهام بوده. در هر صورت من نمی تونم چشام رو به طرف مامان که داره عکس می گیره نچرخونم. آخه باید بدونم چه خبره و فوری هم باید عکس رو ببینم! ا



باز چند مکالمه دیگه بین من و مامان و بابام: ا

من و بابایی تقریباً هر روز عصر بستنی می خوریم. بابایی به بهانه گرم بودن هوا از من می پرسه که بستنی می خورم یا نه، خب منم معلومه که جوابم چیه! بابایی هم ازخداشه!! هفته پیش من متوجه شدم که بابایی موقع بستنی خوردن یه ذره از بستنیش افتاد رو میز. فوری به بابا تذکر دادم که: "بابایی بستنی رو میز نریز، مامان همین الآن میزو تمیز کرده!!! (عین جمله مامان که چند دقیقه قبلش گفته بود)" !!! ا

/
من: مامان صندلی تتخاخه (خطرناکه)؟

مامان: بستگی داره چه جوری ازش استفاده کنیم عزیزم. ا

من: مامان، من بستنی می خوام!!!!! ا

/

من چون هنوز انگلیسی بلد نیستم، وقتی کارتون تماشا می کنم، مامان باید بشینه بغل دستم یا اون دور و برا باشه تا برام ترجمه کنه. دائم می پرسم؛ مامان، این چی گفت؟ مامان، اون چی گفت؟ مامان هم بیشتر وقتا با دقت گوش می ده تا درست همون چیزی رو که می گن برام ترجمه کنه. یه بار که مامان مشغول کاری بود، من ازمامان پرسیدم که فرنکِل یعنی همون فرنکلین به مامانش چی می گه. مامان گفت: می گه امروز خیلی تو مدرسه بهش خوش گذشته. من فوری مچ مامانم رو گرفتم و گفتم: نه مامان، قیافه اش ناراحته!!! ا
/
بالاخره من در دو سال و هشت ماهگی موفق شدم پوشک رو ترک کنم، چه افتخاری!!!!
ا


اینجا یعنی روی در یخچالمون محل دائمی نمایشگاه کارهای هنری من تو مهد کودکمونه که هر چند وقت یک بار تغییر می کنه و به روز می شه: ا

راستی وبلاگم پریروز سه ساله شد. ا


فعلاً خداحافظ همه تا معلوم نیست کی مامانم بتونه با تایپ کردن نوشته های وبلاگم تو قطاری که صبح ها باهاش می ره سر ِ کار، آپ لود کردن عکس ها سر ِ کار و چک نهاییش تو خونه روزی که نرفته سر ِ کار و من هم مهد کودکم، دوباره وبلاگم رو به روز کنه. ا