نه، این گل و سبزه مربوط به اومدن بهار نیست! این مربوط به همون ضرب المثل معروف گل بود، به سبزه نیز آراسته شد هستش. آخه مامان من همینجوریش هم دو سه هفته یه بار به زور می رسید وبلاگ من رو به روز کنه چه برسه به حالا که ما باز قراره اسباب کشی کنیم. ولی خب خوبیش اینه که این دفعه فقط ۴۵ کیلومتر جا به جا می شیم نه ۴۵۰۰ کیلومتر!! من که دارم کیف می کنم، دوباره جعبه ها چیده شدن رو هم دیگه و من پله بازی می کنم. حالا تقریباً تا سه هفته دیگه یعنی آخر این ماه که از اینجا می ریم وضع خونمون اینه و هی بدتر هم می شه و من هم بیشتر کیف می کنم از این شلوغ پلوغی و جعبه بازی ها! ا /
بالاخره با اعتراض مامان اعظم، مامانم عکس های تولد دو سالگی من رو که تو استودیو عکاسی گرفته بودن اسکن کرد و تونست که اینجا هم پست کنه. خوب شد مامان بزرگم اعتراض کرد وگرنه ممکن بود این عکس ها تا تولد سه سالگیم هم اینجا پست نمی شد! ا
تا مامان یادش نرفته و اومده اینجا، این هم چند تا از لغت های مخصوص من: ا
مَپو : (ترکیب) ملافه و پتو
بشک : بکش
هپی دی : تولد
ماکِنی : ماکارونی
صُحامه : صبحانه
تائید : ته دیگ
می گوئه : می گه
آبِ شیرین : آب میوه
پُخاله : پرتقال
/
علاقه من به جارو روز به روز داره شدیدترمی شه، جوری که مامان و بابایی دیگه نگران شدن و نمی دونن چیکار باید بکنن... هر روزعصر که برمی گردیم خونه، من گیر سه پیچه می دم که باید خونه رو جارو بکشیم! حالا اولها منت مامان و بابا رو می کشیدم یعنی مجبورشون می کردم که این کارو بکنن و جارو رو برام بزنن به برق ولی حالا دیگه خودم درپوش روی پریز رو - که مثلا به خاطرمن گذاشته شده - برمی دارم، دوشاخه جارو رو می زنم به برق، جارو رو روشن می کنم، یه کم کف اتاق رو جارو می زنم، بعد خاموشش می کنم، دوشاخه رو از پریز می کشم بیرون ودرپوش پریز رو می ذارم سرجاش!!!!! تازه مامان و بابایی وقتی می رن توهر فروشگاهی که لوازم خونه می فروشن، جرات ندارن برن طرف قسمتی که جارو برقی ها رو گذاشتن چون من باید به همشون دست بزنم و باهاشون بازی کنم بعدش هم حاضر نیستم از اونجا دیگه تکون بخورم!! خلاصه این که مامان و بابایی قبلا فکر می کردن که من ممکنه آشپز بشم ولی الان فکر می کنن ممکنه جاروکش یا در بهترین حالتش تعمیرکار جارو برقی بشم!! ا/
این هم چند تا ازعکس های من و دوستم ویستا که حسابی داریم کیف می کنیم و بهمون خوش می گذره. اینم یواشکی اعتراف کنم که من بعضی وقتا از پسر بودن و بزرگتر بودنم سو استفاده می کنم و به ویستا زور می گم!! مامانم هم درعوض همیشه طرفِ ویستا رو می گیره... ا ًجاتون خالی دیشب هم باز خونه ویستا اینا بودیم و کلی بهمون خوش گذشت، مخصوصا که تولد بابایی و بابای ویستا بود و من کلی شمع فوت کردم براشون!!!! ا
سيما جان سلام
ممنونم بابت تبريك تولد. عكسهاي آرمان جون خيلي قشنگ بود. خدا حفظش كنه