گزارش مصور اسباب کشی وغیره
این هم عکس من کنار (روی!) سفره هفت سین. این تنها ژستی بود که مامان و بابام موفق شدن از من تنهایی و نه تو بغل خودشون بگیرن: ا
بدترین قسمت این اسباب کشی خداحافظی از دوستای خوبمون تو تورنتو بود. من خیلی پیش خاله میترا با دوستام لورن, نتانیل (ننو) و مدیسن بهم خوش می گذشت ولی دیگه چاره ای نبود و باید باهاشون خداحافظی می کردم... این عکس ها رو یکی دو روز آخر گرفتیم: ا
این هم گوشه مورد علاقه من تو اتاق کار بابام. اصلاً نمی فهمم چرا بابایی انقدر این میز رو شلوغش می کنه. وااای ی ی ی ... آدم جا پیدا نمی کنه پا بذاره: ا
امسال استثنائاً سیزده بدر هوا خیلی خوب بود و ایرانی ها همهء پارک های تورنتو و اطرافش رو اشغال کرده بودن. به من که خیلی خوش گذشت: ا
این هم آخرین ماشین سواری من تو تورنتو: ا
و بالاخره بعد از کنده شدن پوست مامان و بابام تو یکی دو روز آخر، 15 اپریل یعنی 26 فروردین ما به طرف ونکوور پرواز کردیم. مدت پرواز برای من بیشتر از یک ساعت و نیم نبود چون من بقیه سه ساعت و نیمش رو تو بغل مامانم خوابیدم: ا
مدتی هم که بیدار بودم یه کم شیطونی کردم ولی بعد که متوجه شدم اینجا زیاد نمی شه تکون خورد مثل یه آقا نشستم تو صندلی بابایی و یه فیلم سینمایی تماشا کردم و چیریوز خوردم: ا
ولی آخرش دیگه از این کمربنده حوصله ام سر رفته بود و خودم تونستم عید آب خوردن بازش کنم! کاش کمربند کارسیت و کالسکه ام هم به همین شل و ولی بود: ا
راستی آقای داریوش هم با ما هم سفر بودن و داشتن برا کنسرت می رفتن ونکوور. بابایی اصرار داشت که به نظر می آد آقای داریوش شدیداً میل دارن که با من عکس بگیرن ولی خب روشون نمی شه بگن!! برا همین بابایی خودش تو فرودگاه ونکوور من رو برد پیششون و چند تا عکس گرفتیم که البته چون من یه کم ننه من غریبم بازی در آوردم، این دیگه بهترین عکسی شد که بابایی گرفت: ا
به محض رسیدن به هتل من شروع به بررسی و اکتشاف کردم. این کمد با در کشویی و آینه خیلی جالب تر از کمد های خونمون بود که من آخرش هم سر در نیاوردم چه جوری می شد بازشون کرد: ا
چیز های جالب زیادی تو این هتل بود که کنجکاوی من رو تحریک کرده بود و عرق مامان و بابام رو در آورده بود بس که باید دنبالم می دویدن تا من کار خطرناکی نکنم: ا
ولی با این حال این همه تغییربرای من خیلی زیاد بود وآخراش دیگه حوصله ام از این هتله سر رفته بود و اعتصاب غذا کرده بودم و چیزی نمی خوردم: ا
از فردای روزی که رسیدیم مامان و بابا شروع کردن دنبال خونه گشتن. هر روز من دو سه تا چرت کوتاه و بلند تو ماشین می زدم بس که صبح تا شب همش از این سر شهر می رفتیم به اون سر شهر: ا
بالاخره خدا رو شکر که این گل ها دل مامان و بابام رو بردن و اون ها تصمیم گرفتن تا یه آپارتمانی تو یکی از ساختمون های این مجتمع رو اجاره کنن و ما از در به دری نجات پیدا کردیم: ا
آپارتمان رو گرفتیم ولی چون هنوز وسائلمون نرسیده بود آخر هفته رو رفتیم پیش دوستای خوبمون تو شهر نانایمو تو جزیره ونکوور. من برای اولین بار سوار کشتی هم شدم .جاتون خالی خیلی شهر قشنگیه. ما حسابی اونجا بهمون خوش گذشت و من با دانیال کلی بازی کردم. حتی با اسب ها هم گپ زدیم: ا
یه سیل هم دیدیم که داشت مثل ما از هوای خوب و آفتابی کیف می کرد: ا
حالاکه دیگه یه کم جا افتادیم، من هر روز با بابایی می رم بیرون و می گردیم: ا
این هم حسن ختام این پست طولانی؛ من با بلوز مامان تنم!! ا
پ. ن. برای دیدن عکس ها در ابعاد بزرگترلطفاً روشون کلیک کنین. ا
خونه نو مبارک!