/*

آ ر ما ن

Thursday, May 04, 2006

گزارش مصور اسباب کشی وغیره

سلام. بالاخره بعد از یه غیبت طولانی اولین پستم رو از ونکوور تقدیم تون می کنم! ا
برای اینکه رشته کار (قصه هام) از دستم درنره، از همون عید نوروز ادامه می دم. ولی قبل از اون این عکس رو که قندیل های یخ کنارپنجره اتاق من تو خونه قبلی مونه رو می چسبونم اینجا تا یادمون نره چی شد که از ونکوور سر در آوردیم!! ا

عید نوروزمون (که دومین عید من بود) هم مثل بقیه کار هامون تو شلوغ پلوغی اسباب کشی مون گذشت. مامانم فقط تونست یه گوشه رو مرتب کنه تا ما بی سفره هفت سین نمونیم: ا

این هم عکس من کنار (روی!) سفره هفت سین. این تنها ژستی بود که مامان و بابام موفق شدن از من تنهایی و نه تو بغل خودشون بگیرن: ا

بدترین قسمت این اسباب کشی خداحافظی از دوستای خوبمون تو تورنتو بود. من خیلی پیش خاله میترا با دوستام لورن, نتانیل (ننو) و مدیسن بهم خوش می گذشت ولی دیگه چاره ای نبود و باید باهاشون خداحافظی می کردم... این عکس ها رو یکی دو روز آخر گرفتیم: ا


این هم گوشه مورد علاقه من تو اتاق کار بابام. اصلاً نمی فهمم چرا بابایی انقدر این میز رو شلوغش می کنه. وااای ی ی ی ... آدم جا پیدا نمی کنه پا بذاره: ا


امسال استثنائاً سیزده بدر هوا خیلی خوب بود و ایرانی ها همهء پارک های تورنتو و اطرافش رو اشغال کرده بودن. به من که خیلی خوش گذشت: ا

این هم آخرین ماشین سواری من تو تورنتو: ا

و بالاخره بعد از کنده شدن پوست مامان و بابام تو یکی دو روز آخر، 15 اپریل یعنی 26 فروردین ما به طرف ونکوور پرواز کردیم. مدت پرواز برای من بیشتر از یک ساعت و نیم نبود چون من بقیه سه ساعت و نیمش رو تو بغل مامانم خوابیدم: ا

مدتی هم که بیدار بودم یه کم شیطونی کردم ولی بعد که متوجه شدم اینجا زیاد نمی شه تکون خورد مثل یه آقا نشستم تو صندلی بابایی و یه فیلم سینمایی تماشا کردم و چیریوز خوردم: ا

ولی آخرش دیگه از این کمربنده حوصله ام سر رفته بود و خودم تونستم عید آب خوردن بازش کنم! کاش کمربند کارسیت و کالسکه ام هم به همین شل و ولی بود: ا

راستی آقای داریوش هم با ما هم سفر بودن و داشتن برا کنسرت می رفتن ونکوور. بابایی اصرار داشت که به نظر می آد آقای داریوش شدیداً میل دارن که با من عکس بگیرن ولی خب روشون نمی شه بگن!! برا همین بابایی خودش تو فرودگاه ونکوور من رو برد پیششون و چند تا عکس گرفتیم که البته چون من یه کم ننه من غریبم بازی در آوردم، این دیگه بهترین عکسی شد که بابایی گرفت: ا

به محض رسیدن به هتل من شروع به بررسی و اکتشاف کردم. این کمد با در کشویی و آینه خیلی جالب تر از کمد های خونمون بود که من آخرش هم سر در نیاوردم چه جوری می شد بازشون کرد: ا

چیز های جالب زیادی تو این هتل بود که کنجکاوی من رو تحریک کرده بود و عرق مامان و بابام رو در آورده بود بس که باید دنبالم می دویدن تا من کار خطرناکی نکنم: ا

ولی با این حال این همه تغییربرای من خیلی زیاد بود وآخراش دیگه حوصله ام از این هتله سر رفته بود و اعتصاب غذا کرده بودم و چیزی نمی خوردم: ا

از فردای روزی که رسیدیم مامان و بابا شروع کردن دنبال خونه گشتن. هر روز من دو سه تا چرت کوتاه و بلند تو ماشین می زدم بس که صبح تا شب همش از این سر شهر می رفتیم به اون سر شهر: ا

بالاخره خدا رو شکر که این گل ها دل مامان و بابام رو بردن و اون ها تصمیم گرفتن تا یه آپارتمانی تو یکی از ساختمون های این مجتمع رو اجاره کنن و ما از در به دری نجات پیدا کردیم: ا
آپارتمان رو گرفتیم ولی چون هنوز وسائلمون نرسیده بود آخر هفته رو رفتیم پیش دوستای خوبمون تو شهر نانایمو تو جزیره ونکوور. من برای اولین بار سوار کشتی هم شدم .جاتون خالی خیلی شهر قشنگیه. ما حسابی اونجا بهمون خوش گذشت و من با دانیال کلی بازی کردم. حتی با اسب ها هم گپ زدیم: ا


یه سیل هم دیدیم که داشت مثل ما از هوای خوب و آفتابی کیف می کرد: ا

حالاکه دیگه یه کم جا افتادیم، من هر روز با بابایی می رم بیرون و می گردیم: ا

بعد از رسیدن وسائلمون من دیگه کم کم احساس می کنم که تو خونمون هستم. مخصوصاً که خونه هنوز شلوغ پلوغه و من هر آتیشی که دلم بخواد می سوزونم. کامپیوتر و مخصوصاً کی بورد و ماوسش که از چیز های بسیار مورد علاقه من هستن هر جا که باشن اونجا می شه منطقه مورد علاقه من. اون شرکتی هم که وسایلمون رو آورده, پایه های میز کامپیوتر رو نیاورده و مثل اینکه گمش کردن. البته من که راضیم چون فعلاً کامپیوتر رو میز نهارخوریه و دری هم اینجا نیست تا به روی من بسته بشه! ا

این هم حسن ختام این پست طولانی؛ من با بلوز مامان تنم!! ا


پ. ن. برای دیدن عکس ها در ابعاد بزرگترلطفاً روشون کلیک کنین. ا

11 Comments:

  • خونه نو مبارک!

    By Blogger Ali, at May 04, 2006 11:26 p.m.  

  • آرمانی این قدر دل ما را با این ونکورتون نسوزون. خدای ما تورنتویی ها هم بزرگه. تازه بزرگترم میشه

    By Anonymous Anonymous, at May 04, 2006 11:40 p.m.  

  • منزل نو مبارك
    راستي ما قرار بود اگه ارغوان پسر مي شد اسمشو آرمان بذاريم
    شاد و سلامت باشيد

    By Anonymous Anonymous, at May 08, 2006 3:12 a.m.  

  • سلام
    خونه جديدتون مبارك، ماشاالله حسابي داري بزرگ ميشي، تو شهر جديد و خونه جديد خوش و سلامت باشيد.

    By Anonymous Anonymous, at May 11, 2006 7:35 a.m.  

  • رسیدن بخیر. از سفر خسته نباشید امیدوارم که تا حالا جا افتاده باشید و خستگی ها را در کرده باشید. براتون ارزوهای خیلی خوب میکنم و امیدوارم ک اینجا که هستید بهترین خاطرات را براتون بسازه. عسلکتون را ببوسید

    By Anonymous Anonymous, at May 19, 2006 3:57 a.m.  

  • سیما جان
    با سلام ، راستی بگو بینم کی می خواهی آرمان را یفرستی به زمین های تیر دوقلو (انتهای شهاز جنوبی)
    از ان محله ها بازی کن های معروفی توی تیم ملی فوتبال داشتیم. با آرزوی سلامتی برای هر سهُ شما.
    شهر مومانی ، پرویز

    By Blogger aliradboy, at May 21, 2006 11:59 a.m.  

  • چه نازه..خدا حفظش کنه

    By Anonymous Anonymous, at May 23, 2006 7:28 a.m.  

  • خوشم مياد كه آرمان عزيز و مامان مهربونش يا پست نميذارن و يا يه پست بي نظير ميذارن

    شازده كوچولو عكس ها و سفرنامه و خاطراتت خيلي شيرين و دلچسب بود

    خونه جديد مبارك باشه و معلومه كه حسابي فضا براي بازي هاي شيرين كودكانه داري

    هميشه شاد باشيو سرخوش

    By Anonymous Anonymous, at May 25, 2006 7:54 a.m.  

  • سلام
    ماشالله این قدر عکساش نازه وزیاد که هر بار بیام بازم لذت میبرم

    فکر کنم کار ما از حصارکشی هم گذشته این وروجکی من دیدم حسابی حریفه
    یه بوس جسابی از آرمان حون بکنید یه کم هم بچلونیدش

    By Anonymous Anonymous, at May 28, 2006 2:37 a.m.  

  • سلام
    بچه ها راستی چرا جواب کامنت پرویز را ندادید؟ با مشخصاتی که داده فکر کردم حتمن شناختید.یک دو هفته ای مهمان من بود پس فردا جمعه از اینجا میره . تلفن تان را نداشت .می خواست زنگ بزند .

    By Blogger aliradboy, at June 01, 2006 3:36 a.m.  

  • سلام مامانی. اومدم روز ÷در رو خدمت بابای ارمان جون تبریک بگم.
    ÷سری رو هزار تا ببوس.

    By Anonymous Anonymous, at August 11, 2006 8:05 a.m.  

Post a Comment

<< Home