آی
راستی من فقط سه هفته دیگه می رم مهد کودک و استعفاءام رو هم دادم چون دیگه باید از اینجا بریم. همونطور که دفعه قبل خبرش رو دادم ما داریم می ریم یه شهر دیگه یعنی ونکوور که فقط 4500 کیلومتر از اینجا فاصله داره! من که خیلی دلم برای دوستام مخصوصاً لورن تنگ می شه...آ
دفعه پیش که مامان از شیرین زبونی های من نوشت یادش رفت این یکی رو بگه: بس که مامان و بابام به من گفتن آرمانی اون نه! دیگه من خودم دست پیش می گیرم و وقتی می خوام به چیزی دست بزنم می رم به طرفش یه نگاهی به مامان یا بابام می کنم و می گم اونِّه!! ولی خب بالاخره یه دستی هم به هر چی که هست و ممنوعه می زنم! :) آ
/
راستی من یکشنبه هفته قبل برای اولین بار رفتم سلمونی! البته مامان و بابام قبلاً خودشون هنرنمایی کرده بودن و موهای من رو صفا داده بودن! ولی خب این دیگه اولین سلمونی رفتن رسمی من بود. این عکس ها هم سندش! یه وقت فکر نکنین که قرمزی چشمهام از گریه بوده ها! آ
پنجشنبه 9 مارچ هم تولد بابام بود و ما یعنی من و مامان و بابام سه نفری جشن گرفتیم. روی کیک هم با کم کردن چهل پنجاه تا شمع، یه دونه شمع گذاشتیم تا من بتونم فوتش کنم!! آ
این هم عکسهای مربوط به روز ولنتاین که البته بعداً گرفته شده و قبلاً قولش رو داده بودم. این تاج قلبی رو خاله میترا برام درست کرده بودن و اون یکی هم اولین اثرهنری من که کف دست گل گلی ام رو گذاشتم تو اون بشقاب و بقیه اش رو خاله میترا کمک کردن تا شد اینی که تو عکس می بینین! آ
آخ جون اول شدم . مامان آرمان خسته نباشي از كار و بسته بندي وسايل و همه گرفتاريهاي اين روزها . اميدوارم در شهر جديد اوضاع خيلي ببهتري در انتظارتون باشه . آرمان گلي تو هم ناراحت نباش اونجا هم دوستاي خوبي پيدا مي كني . عكسهات خيلي خوشگله . مخصوصا" اونكه با پستونك و كلاهه . اثر هنريت هم خيلي خوشگله . به مامان بگو حتما" يادگاري برات نگهش داره . مطمئنم وقتي بزرگ بشي از ديدنش خيلي خوشحال مي شي . درضمن به مامان و بابا هم بگو لطف كنن ديگه موهاي خوشگلتو صفا ندن .تولد بابا هم مبارك باشه .