/*

آ ر ما ن

Tuesday, February 14, 2006

شیرین زبونی های من

مرسی بابای یلدا خانم که با اون کامنتشون مامانم رو سر ِ غیرت آوردن تا دیگه انقدر دیر به دیر به روز نکنه! البته مامانم خیلی هم تقصیر نداره چون خیلی سرش شلوغه، آخه ما یه اسباب کشی در پیش داریم که یه کم راه ما رو به ایران دورتر می کنه. تقریباً تا دو ماه دیگه ما از تورنتو می ریم به ونکوور! برا همین مامان وبابام کلی کار دارن که باید تو این دو ماه انجام بدن و مامانم هم زیاد وقت نمی کنه بیاد اینجا و از شیطونی های من بنویسه. ولی بابای فردا کار گذاشتن رو دست ِ مامانم!!آ
/
الان تقریباً بیشتر از یه ماه می شه که من دو سه کلمه راستکی و معنی دار رو می گم. اول از همه با جیجر (جیگر) شروع کردم! آخه مامانم چپ می ره راست می ره به من می گه جیگر، من هم فکر کردم باید کلمه خوبی باشه برا شروع کردن! بعد از اون کم کم شروع کردم به کیه گفتن و چیه گفتن! از این دو کلمه خیلی خوشم می آد چون از صبح تا شب با همین دو کلمه می تونم هزار تا سوال از مامان و بابام بکنم!! تازه کلی هم کششون می دم و می گم چیییییییییه؟ یا کیییییییییه؟!! مخصوصاً وقتی تلفن که من خیلی دوستش دارم زنگ می زنه، نیمه خواب هم که باشم، کیه گفتن یا چیه گفتن ( که همون "کیه"ست با لهجه زبون مادریم) یادم نمی ره! به جز این ها تازگی ها بای بای گفتن رو هم یاد گرفتم. هر جا که باشیم و بخواهیم خداحافظی کنیم، من دو تا دست هام رو تو هوا تکون می دم و پشت سر هم بای یای می گم انقدر که مغز همه رو می خورم!! البته همیشه هم اینطوری نیست که بقیه جواب ِ بای بای ِ من رو بدن، چون من یاد گرفتم که از هر جا می خواهیم بریم بیرون بای بای کنم و برا همین وقتی می ریم خرید موقع بیرون اومدن از فروشگاه هم هی می گم بای بای ولی هیچ کی جوابم رو نمی ده!!! آ
تا یادم نرفته بگم که یه چیزی رو هم از دوستام تو مهد کودک یاد گرفتم، اون هم اینه که وقتی یه خرابکاری می کنم یا یه چیزی از دستم می افته می گم ا ُ ا ُ یا آ آ که فکر می کنم خیلی به درد می خوره چون مامان و بابام خنده شون می گیره و خرابکاری ِ من یادشون می ره!! :) آ
/
تو این چند وقته فقط شیرین زبونی نکردم، کلی شیرین کاری هم یاد گرفتم. یکیش همونه که ما بهش می گیم بزن قَد ِش! و اینجا بهش می گن گیو می ا ِ فایو. این رو هم مربی مون میترا جون یادم داده ولی بعدش بابام نسخه فارسیش رو هم یادم داد. یه کار ِ دیگه هم که بلدم هیس گفتنه. البته هیس گفتن ِ من یه کم با بقیه فرق داره چون انگشت ِ اشاره ام رو می ذارم رو دماغ مامان و بابام و بهشون می گم:"هیس س س س س"!آ
/
این هم آخرین و جدید ترین شیطونی، پا تو کفش (دم پایی) بزرگ تر ها کردن: آ
راستی یه چیز مهم یادم نره، من دیگه شب ها قبل از خواب مسواک می زنم. البته مامانم این کار رو وقتی که من ده ماهه بودم شروع کرد، با یه مسواک مخصوص نی نی کوچولو ها که بیشتر شبیه انگشت دونه بود. ولی حالا که دیگه کلی آقا شدم، دیگه مسواک راستکی دارم و به هیچ وجه هم حاضر نیستم که این کار رو مامانم بکنه! خودم مسواک رو می گیرم دستم و با کلی ادا و اطوار و دالی موشه و ... مسواک می زنم: آ

گاهی هم در حال مطالعهء ؟! کتاب های مامان و بابام این کار رو می کنم!!: آ

راستی ولنتاینتون هم مبارک! من امروز تو مهد کودکمون اولین کاردستی ام رو با کمک مربی مون درست کردم که چند تا قلب قرمز هم وسطش داره. حالا حتماً مامانم عکسش رو می ذاره اینجا. به جز اون امروز من و دوستام کلی هم رقصیدیم و کیف کردیم! آ

10 Comments:

  • پسری گل چقدر کار یاد گرفتی و چه کلمات حیاتی یاد گرفتی
    بابای نی نی ام از الان دستشو میگذاره رو شکمم میگه give me a five dady
    فکر کنم نی نی ام اولین جمله ای که یاد بگیره همینه البته داد منم در میاد که با نی نی فارسی صحبت کنه آفرین به تو پسر خوب که دندوناتو مسواک میزنی عسلی و فکر کنم مامان از دیدن کاردستی ات یک عالمه کیف کرده میبوسمت پسر گل

    By Anonymous Anonymous, at February 15, 2006 1:10 a.m.  

  • وای که چقدر اقا شدی چقدر چیزهای خوب یاد گرفتی.افرین که مسواک میزنی عکساتن خیلی خیلی ناز و خوشگل بودن.امیدوارم که به راحتی جابجا شید روزهای خوبی را در پیش رو داشته باشید

    By Anonymous Anonymous, at February 15, 2006 5:30 a.m.  

  • قربونت برم من با اون مسواک زدنت کوچولو

    By Anonymous Anonymous, at February 15, 2006 2:22 p.m.  

  • وبلاگ قشنگي داري آرمان جون......
    اسم من هم ارمان است....به تازگي رفتم تو 6 سالگي...يه داداش كوچيك 10 ماهه هم دارم به اسم ماهان....
    خوشحال ميشم اگه به وبلاگ ما هم سر بزني...
    بازم بهت سر ميزنم...
    موفق باشي....باي

    www.armanmahan.blogfa.com

    By Anonymous Anonymous, at February 17, 2006 9:08 p.m.  

  • آرمان جون كلي پشرفت كردي .چقدر شيرين زبون شدي و شيرين كاري ياد گرفتي جيجر . آفرين به تو گل پسر كه مسواك هم مي زني .

    By Anonymous Anonymous, at February 19, 2006 4:28 a.m.  

  • آرمان جان از اینکه دارید می آئید به نزدیکی های ما خوشحالم .فکر بسیار خوبی است ونکوور خیلی زیباست .در ضمن اگر سه چهار سال بزرگتر بودی دخترم را می آوردم می دیدی عمو زنده باشی!

    By Blogger aliradboy, at February 21, 2006 3:35 a.m.  

  • آرمان عزيزم خيلي خوشحالم كه دوباره نوشتي و تازه خيلي هم دست پر اومدي. شيرين زبوني هايت حرف نداره و تا مي توني بپرس "چيه" و"كيه" مامان و بابا عاشق اينن كه به روزي ده هزار سوال تو پاسخ بدن
    اميدوارم شهر جديد و خونه جديد براتون پر باشه از شادي و خداكنه پست بعديت همزمان با پايان نامه فارغ التحصيل شدنت نباشه

    By Anonymous Anonymous, at February 22, 2006 5:12 a.m.  

  • اسفند یادتون نره دود کنید.....

    By Anonymous Anonymous, at February 27, 2006 2:28 a.m.  

  • چقدر بچه ها زود بزرگ مي شوند و آدم بزرگها دير ...

    By Anonymous Anonymous, at March 11, 2006 8:39 a.m.  

  • باز هم يه ماه از آخرين پست خاطرات آرمان كوچولو گذشت و دلمون تنگ شده براش و براي ديدن عكس هاي قشنگش

    گويا ماماني حسابي درگير خانه تكاني هستن

    By Anonymous Anonymous, at March 14, 2006 2:00 a.m.  

Post a Comment

<< Home