نه بابا اشتباه نکنین، عکس های بالا مهد کودکم نیست. مهمونی تولد موناست! این جشن تولد رو یه جایی گرفته بودن به اسم ِ "کیدیز کورنر" که پر از اسباب بازی بود و حسابی به من و بقیه بچه ها خوش گذشت:) آ /
و اما یه کمی از مهد کودکم براتون بگم: اینجا به مهد کودک می گن "د ِی کِئر" ولی یه جور دیگه ش هم هست که بهش می گن "هوم د ِی کِئر" که در واقع یه خونه معمولیه و اونجا حد اکثر از پنج تا بچه نگهداری می کنن. من یه " هوم د ِی کئر"ی می رم که به جز من سه تا بچه دیگه هم هستن. مَدیسن که دو سالشه، نَنو که برادرشه و سه سال و نیمه شه و لورِن که اون هم تقریباً دو سالشه. خلاصه من کوچیک کوچیکشونم! ولی یه وقت فکر نکنین که سرم کلاه می ره ها. همین دو سه روز پیش بود که خانم مربی مون میترا جون برای مامان تعریف کردن که من چه جوری با لب و دهنم شروع کردم به سروصدا در آوردن (به قول بابام سوت بلبلی زدن) و بقیه بچه ها به تقلید از من همگی شروع کردن به درآوردن ِ اون سر و صدا ها!! خلاصه هیچی نشده رئیس بازی رو یاد گرفتم! آ
مامان و بابام اصرار داشتن که من رو جایی بذارن که ایرانی باشن چون من بیشتر ساعات روز رو اونجا هستم و اون ها می خواستن که هر چه بیشتر فارسی به گوش من بخوره تا انگلیسی. مامان و بابام فکر می کنن که من در هر صورت انگلیسی و فرانسه رو وقتی برم مدرسه یاد می گیرم و بیشتر نگران اینن که فارسی رو خوب یاد نگیرم. میترا جون هم تا جایی که بشه و وقت هایی که فقط با خود من حرف می زنن نه همه بچه ها باهام فارسی حرف می زنن. البته مثل اینکه این به نفع دوستام هم شده چون اون ها الان تقریباً تواین دوهفته چند کلمه فارسی مثل توپ و دس دسی و این ها رو یاد گرفتن!! آ
حالا حتما ًبه زودی با دوستام هم عکس می گیرم و می ذارم اینجا :) آ
به به! سوت بلبلی هم که می زنه این آرمان خان عزیز! خیلی مبارک باشه... راستی چه جای قشنگی... امیدوارم که جای اروند رو هم خالی کرده باشی
و دست آخر اینکه ممنونم مامان آرمان عزیز.
خواندن پیامهای شما همیشه برایم دلنشین بوده است و همچنین توصیه ای که به بابای فردا کردید هم خیلی متفاوت بود.
موفق باشید