/*

آ ر ما ن

Sunday, January 07, 2007

سفرنامه نانایمو

پارسال من یه ملاقات رسمی با سنتا داشتم ولی امسال چون سنتا اومده بود خونمون دیگه ما نرفتیم دیدنش؛ من و سنتا نداریم که!!!! ا

این هم آقای سنتا تو محوطه مجتمع ما که یه کیسه گنده دستش بود و به همه از این آب نبات عصایی ها می داد؛ من هم به جای گرفتن آب نبات محو این همه مو و ریش و سبیل سفید شده بودم: ا

این پست قرار بود بعد از اون داستان سه پلشک باشه چون سه پلشک ما ادامه پیدا کرد ولی خب بازی یلدا رو هم دیگه نمی شد خیلی معطلش کرد! یه هفته قبل از کریسمس یه روز جمعه بود که طوفان شدیدی اومد و برق خونمون قطع شد!! مامان زنگ زد اداره برق گفتن کم ِ کمش دو روز طول می کشه درست بشه!! مامان فکر می کرد قطعی آب از همه چیز سخت تره ولی اون روز فهمید که قطعی برق از اون هم بدتره! چون اگه اون موقع ما رفتیم هتل فقط شب ها رو می رفتیم و اونجا می خوابیدیم که من زیاد حوصله ام سر نره و همون چند ساعت قبل از خواب حموممون رو هم می کردیم. ولی بی برق چی؛ نه گاز برا پختن، نه وسیله ای که خونه رو گرم کنه، نه چراغی که خونه رو روشن کنه و مهمتر از همه نه تلویزیونی که آدم کارتون تماشا کنه!! و باید همه روز رو تو هتل موند! مامان می دونست که پوستش کنده می شه اگه بخواد دو روز من رو تو هتل نگه داره. برا همین بود که فکر کرد بهتره بار و بندیلمون رو ببندیم و بریم پناهنده بشیم خونه دانیال اینا که شهر نانایمو - تو جزیره ونکوور - هستن. بابایی نمی تونست بیاد چون باید شنبه و یکشنبه رو می رفت سرکار. همون جمعه عصر من و مامان ساکمون رو بستیم و سوار کشتی شدیم که بریم جزیره. ا

خدا رو شکر این وسیله بازی تو سالن انتظار ایستگاه کشتی هست وگرنه مامان نمی دونست چه طوری سر ِ منو یه ساعت تموم گرم کنه تا کشتی برسه! این اولین بار بود که من و مامان دوتایی می رفتیم نانایمو؛ دفعه های قبل همیشه با بابایی همه با هم رفته بودیم. مامان یه کم نگران بود که شاید نتونه تنهایی از پس ِ من بر بیاد ولی مثل اینکه یادش رفته بود که من از دفعه های قبل بزرگتر شده بودم و خلاصه کلی آقا بودم. تو محوطه بازی کشتی هم که سرسره و از این ماشین الکی ها هست یه عالمه با بچه های دیگه بازی کردم. خلاصه یه ساعت و نیم سفرمون با کشتی طول کشید تا برسیم. من که تمام راه دانیال دانیال می کردم و دیگه صبرم تموم شده بود برا رسیدن و بازی کردن با دانیال. این بی برقی برا من که بد نشد چون کلی با دانیال بهم خوش گذشت. دانیال خیلی پسر خوب و آرومیه و من یکی دو باراشکشو درآوردم ولی بعدش بوس و نازش کردم و فکر می کنم که به دانیال هم خوش گذشت چون بعد از دو روز دلش نمی خواست ما برگردیم... ا

کلی هم با هم کارتون تماشا کردیم. مامان یادش نیست تو این عکس ما چی داشتیم تماشا می کردیم ولی از ژستامون به نظر می آد که احتمالاً یه کارتون فلسفی بوده که انقدر ما رو تو فکر برده و سر ِ منو به خارش انداخته بوده!! ا

تو راه ِ برگشت هم من باز خیلی آقا بودم و اصلاً مامان رو اذیت نکردم. بازم یه عالمه تو محوطه بازی کشتی بازی کردم. سر ِ ناهار هم خیلی پسر خوبی بودم و تو کالسکه ام نشستم و غذامو خوردم. ا

/

گفتم آقا شدم ولی این دلیل نمی شه ازعلاقه ام به آشپزخونه کم شده باشه! این صندلی رو هم خودم انتخاب کردم؛ آخه خسته می شم یه ساعت وایستاده به این کنسرو ها و نوشابه ها ور برم!! ا

مامان رو بگو که خوشحال بود من از جارو برقی می ترسم. نمی دونست که همه ترس من از اون جارو برقی قدیمیه بود که گنده و سیاه بود و عین غول بیابونی، تازه صداش هم گوشو کر می کرد! اون که خراب شد، یه جاروی ظریف مریف خوشرنگ و با صدای کمتر خریدیم که من همون اول عاشقش شدم و الان دیگه یکی از بگو مگو های من و مامان سر ِ جارو برقیه که من بهش می گم دارو! آخه من خیلی خوشم میاد باهاش بازی کنم و عین ماشین تو خونه اینور و اونور ببرمش! ا

این هم ساز دهنی ایه که روز کریسمس خونه خاله نیوشا سر ِ بوقلمون خوری جایزه مامانم بود. من هم کشش رفتم و از وقتی از اونجا برگشتیم و رسیدیم خونه، یه بند توش فوت کردم و سر و کله مامان و بابایی رو بردم. جاتون خالی خونه خاله نیوشا هم خیلی به من خوش گذشت آخه اونجا هم من یه دوست کوچولوی نازنازی خوشگل دارم که اسمش ویستا ست. ا

2 Comments:

  • سلام سیما جون. عجب حکایتهایی از سر گذروندی ها. حالا چطور شد؟ خوب شد اوضاع؟ ولی یه توفیق اجباری شد که بری مهمونی.
    البته من که عکسا رو باز ندیدیم. حیف شد. آرمان شیرینمو ببوس.

    By Anonymous Anonymous, at January 08, 2007 2:12 p.m.  

  • سلام
    ماشالا چه پسر ناز و آقایی :*

    اون عکسش که داشت سرش رو با تفکر میخاروند خیلی ناز بود
    خدا حفظش کنه

    By Anonymous Anonymous, at January 11, 2007 9:26 a.m.  

Post a Comment

<< Home