سفرنامه نانایمو
این پست قرار بود بعد از اون داستان سه پلشک باشه چون سه پلشک ما ادامه پیدا کرد ولی خب بازی یلدا رو هم دیگه نمی شد خیلی معطلش کرد! یه هفته قبل از کریسمس یه روز جمعه بود که طوفان شدیدی اومد و برق خونمون قطع شد!! مامان زنگ زد اداره برق گفتن کم ِ کمش دو روز طول می کشه درست بشه!! مامان فکر می کرد قطعی آب از همه چیز سخت تره ولی اون روز فهمید که قطعی برق از اون هم بدتره! چون اگه اون موقع ما رفتیم هتل فقط شب ها رو می رفتیم و اونجا می خوابیدیم که من زیاد حوصله ام سر نره و همون چند ساعت قبل از خواب حموممون رو هم می کردیم. ولی بی برق چی؛ نه گاز برا پختن، نه وسیله ای که خونه رو گرم کنه، نه چراغی که خونه رو روشن کنه و مهمتر از همه نه تلویزیونی که آدم کارتون تماشا کنه!! و باید همه روز رو تو هتل موند! مامان می دونست که پوستش کنده می شه اگه بخواد دو روز من رو تو هتل نگه داره. برا همین بود که فکر کرد بهتره بار و بندیلمون رو ببندیم و بریم پناهنده بشیم خونه دانیال اینا که شهر نانایمو - تو جزیره ونکوور - هستن. بابایی نمی تونست بیاد چون باید شنبه و یکشنبه رو می رفت سرکار. همون جمعه عصر من و مامان ساکمون رو بستیم و سوار کشتی شدیم که بریم جزیره. ا
خدا رو شکر این وسیله بازی تو سالن انتظار ایستگاه کشتی هست وگرنه مامان نمی دونست چه طوری سر ِ منو یه ساعت تموم گرم کنه تا کشتی برسه! این اولین بار بود که من و مامان دوتایی می رفتیم نانایمو؛ دفعه های قبل همیشه با بابایی همه با هم رفته بودیم. مامان یه کم نگران بود که شاید نتونه تنهایی از پس ِ من بر بیاد ولی مثل اینکه یادش رفته بود که من از دفعه های قبل بزرگتر شده بودم و خلاصه کلی آقا بودم. تو محوطه بازی کشتی هم که سرسره و از این ماشین الکی ها هست یه عالمه با بچه های دیگه بازی کردم. خلاصه یه ساعت و نیم سفرمون با کشتی طول کشید تا برسیم. من که تمام راه دانیال دانیال می کردم و دیگه صبرم تموم شده بود برا رسیدن و بازی کردن با دانیال. این بی برقی برا من که بد نشد چون کلی با دانیال بهم خوش گذشت. دانیال خیلی پسر خوب و آرومیه و من یکی دو باراشکشو درآوردم ولی بعدش بوس و نازش کردم و فکر می کنم که به دانیال هم خوش گذشت چون بعد از دو روز دلش نمی خواست ما برگردیم... ا
کلی هم با هم کارتون تماشا کردیم. مامان یادش نیست تو این عکس ما چی داشتیم تماشا می کردیم ولی از ژستامون به نظر می آد که احتمالاً یه کارتون فلسفی بوده که انقدر ما رو تو فکر برده و سر ِ منو به خارش انداخته بوده!! ا
/
گفتم آقا شدم ولی این دلیل نمی شه ازعلاقه ام به آشپزخونه کم شده باشه! این صندلی رو هم خودم انتخاب کردم؛ آخه خسته می شم یه ساعت وایستاده به این کنسرو ها و نوشابه ها ور برم!! ا
این هم ساز دهنی ایه که روز کریسمس خونه خاله نیوشا سر ِ بوقلمون خوری جایزه مامانم بود. من هم کشش رفتم و از وقتی از اونجا برگشتیم و رسیدیم خونه، یه بند توش فوت کردم و سر و کله مامان و بابایی رو بردم. جاتون خالی خونه خاله نیوشا هم خیلی به من خوش گذشت آخه اونجا هم من یه دوست کوچولوی نازنازی خوشگل دارم که اسمش ویستا ست. ا
سلام سیما جون. عجب حکایتهایی از سر گذروندی ها. حالا چطور شد؟ خوب شد اوضاع؟ ولی یه توفیق اجباری شد که بری مهمونی.
البته من که عکسا رو باز ندیدیم. حیف شد. آرمان شیرینمو ببوس.