/*

آ ر ما ن

Sunday, December 31, 2006

سال نو میلادی و یلدا بازی

اول از همه سال نو میلادی مبارک باشه! مامان که می گه ما از اینجا رونده و از اونجا مونده ایم... چون نه این یکی رو عید خودمون می دونیم و نه اون یکی یعنی عید نوروزاینجا همون حال و هوایی رو داره که تو ایران... ولی اینو مطمئنه که برا من عید و سال نو بیشتر این یکیه! آخه من اینجا به دنیا اومدم و همینجا هم دارم بزرگ می شم... دلم می خواد سال ِ خیلی خوبی برا همه مخصوصاً بچه ها باشه و مهمتر از همه هر چی کمتر مریضی بره سراغشون... تعطیلات هم بهتون خوش بگذره! ا

چند روز پیش ها یه کامنت از یه خاله عزیز داشتم که دعوتم کرده بودن به یه بازی!! مامان که مدتیه سرش شلوغه - کِی نیست؟! - و اصلاً خبری از این بازی نداشت، یه کم طول کشید تا دوزاریش بیافته و بدونه که چی به چیه!! من هم به خاله لیلا گفتم که از بین پیغمبرا جرجیس رو انتخاب کرده! ولی با این که شاید دیر شده باشه دیگه نمی شه دعوت خاله رو رد کرد؛ حالا اینو بذارین به حساب یلدا بازی سال بعد! راستش من چون همش دو سال و یه ماه و ده روز از عمرم می گذره زیاد راز و این حرفا ندارم که بقیه ندونن. فقط چند تا چیز هست که شاید روم نشده تا حالا اینجا بگم یا خیلی مهم نبودن که حالا می گم، نمیدونم اصلاً پنج تا بشه یا نه: ا

یک - با اینکه مامان و بابام وقتی من پنج شیش ماهه بودم تختم رو بردن تو اتاق خودم و بهم گفتن که باید دیگه تنها تو اتاق خودم بخوابم، من از یه سالگی یعنی وقتی کم کم دوزاریم افتاد که چه کلاه گشادی سرم رفته، شروع کردم به بهونه گیری و نق و نوق و وقت و بی وقت گریه و کشوندن مامان یا بابا تو اتاقم و کم کم مجبور کردن اونا به اینکه منو ببرن تو اتاق خودشون و بخوابونن بین خودشون تا من آروم بگیرم و اونا بتونن بخوابن تا فرداش بتونن برن سر ِ کار... خلاصه این داستان انقدر هر شب تکرار شد و من مصمم و خستگی ناپذیر به کارم ادامه دادم که بعد از شش هفت ماه یعنی تقریباً وقتی اومدیم ونکوور من دیگه اصلاً تو تخت خودم نخوابیدم و حالا هر شب از همون اولش رو تخت مامان و بابام می خوابم!! حالا دیگه مامان و بابام تو فکرن که به یه نجار سفارش تخت سه نفره بدن! من که فکر می کنم لازم نیست انقدر خودشون رو تو خرج بندازن، بابا یی می تونه بره پایین تخت رو زمین بخوابه!!!!! ا

دو - من هنوز شب ها حتماً باید پستونک بخورم تا خوابم ببره؛ اگه یه وقت نصفه شب از دهنم در بیاد و بیدار شم کلی گریه می کنم و تا مامان و بابا تو تاریکی اون پستونک رو که معلوم نیست کجا پرت شده پیدا نکنن و نذارنش تو دهنم، آروم نمی گیرم! ولی خب این فقط از شب تا صبحه؛ صبح که از خواب پا می شم هنوز چشمام رو درست وحسابی وانکرده، پستونک رو خودم تحویل می دم به مامان تا یه جای امن بذاره برا شب که دوباره می خوام بخوابم. ا

سه - یکی از چیزایی که من اصلاً ازش خوشم نمی آد، ناخن گرفتنه. مطمئنم هیچ بچه ای خوشش نمی آد... مثل اینکه ناخن نی نی کوچولو ها رو وقتی خوابن می گیرن، ولی من چون خوابم خیلی سبکه حتی اولین بار که مامان می خواست ناخن هام رو بگیره و من فقط یه ماهم بود، مجبور شد وقتی بیدار بودم این کارو بکنه! حالا اون موقع خیلی سخت نبود چون من زیاد نمی تونستم کاری بکنم. ... اما حالا، بعضی وقتا حتی یه هفته طول می کشه تا مامان ده تا ناخن دستای منو بگیره! دو تا الآن، سه تا شیش ساعت دیگه، دو تا سه روز دیگه، دو تا دو روز بعدش... خلاصه بعضی وقتا به ناخن دهم که می رسیم، اولی دوباره بلند شده... ا

چهار - مامان و بابایی اولش یعنی وقتی هنوز من به دنیا نیومده بودم، تصمیم گرفته بودن اسم منو بذارن مزدک. مامان که اولش موافق بود، بعد زد زیرش و گفت شاید بعداً تو مدرسه بچه ها مسخره ام کنن و منو با ماشین مزدا عوضی بگیرن! آخه اینجا که نمی دونن مزدک معنیش چیه و از کجا می آد، فقط تلفظش می تونه اونا رو یاد ِ ماشین مزدا بندازه. تازه من الآن اسمم روخودم قشنگ تلفظ می کنم ولی اگه اسمم مزدک بود، به خودم می گفتم مگس!!! این چیزیه که من به دوستم مزدک تو مهد کودک می گم! ا

پنچ - تا قبل از اینکه من به دنیا بیام، بابایی فکر می کرد که من چهار تا خواهرو برادر و مامان فکر می کرد یه خواهر یا برادرداشته باشم. ولی حالا هردو به این نتیجه رسیدن که اگه منو بتونن اونجور که دلشون می خواد اینجا تو این غربت بدون هیچ کمکی بزرگ کنن شق القمر کردن! طفلکی من که بی خواهر و برادر می مونم... حالا مامان از داشتن حیوون تو خونه هم خوشش نمی آد حداقل یه سگی گربه ای چیزی برام بگیرن تنها نباشم... ا

مثل اینکه آخر این بازی باید پنج نفر دیگه رو دعوت کنیم بیان بازی کنن. فکر کنم تا حالا بیشتر دوستامون دعوت شدن و بازی هم کردن. من دوست دارم این خاله ها و عمو هام رو دعوت کنم: ا

خاله شهرزاد ، مامان آوین ، پارسا کوچولو و کسرا خان. ا ِ این که پنج تا نشد، آخه هر چی دوستامو چک کردم، همه دعوت شده بودن و بازی هم کرده بودن. این دوستام هم مطمئنم که قبلاً دعوت شدن، لابد مثل مامان من سرشون شلوغه یا این بازی رو دوست ندارن، اگه اینطوره جسارت منو می بخشن فقط خواستم قاعده بازی رو به هم نزنم... ا

پ. ن. این بازی شب یلداست که آقای سلمان که اولین وبلاگ فارسی مال ایشونه پیشنهاد دادن که هر کس پنج نکته ازخودش بگه که خواننده های وبلاگش نمیدونن و آخرش هم پنج وبلاگنویس دیگه رو به این بازی دعوت کنه. ا

6 Comments:

  • سلام آرمان کوچولو و مامان مهربونش
    میگم آرمان جونم دیگه کم کم سعی کن بری توی اتاق خودت بخوابی چون اگه بزرگتر بشی اونوقت جدایی از مامان و بابا برات سخت تر میشه عزیزم

    اسم مزدک رو هم خیلی بامزه تلفظ میکنی :)) مامان و بابا هم انتخاب خوبی کردند اسمت هم قشنگه هم تلفظش برای خارجی ها راحته

    By Anonymous Anonymous, at December 31, 2006 5:28 a.m.  

  • و اما در مورد اون سایت برای گذاشتن ویدیو باید برید به این سایت
    http://www.dropshots.com/
    و اونحا اول عضو بشید (تقریبا مثل عضو شدن توی یاهو و ایمیل جدید درست کردنه ! به همون راحتی ) و بعد از اون باید این برنامه رو دانلود کنید توی کامپیوترتون
    که بعد از دانلود یه صفحه کوچولو گوشه مانیتور باز میشه که اگه عکس یا
    ویدیو مورد نظرتون رو با موس
    drag
    کنید و بندارید توی همین پنجره کوچیک و یه کم صبر کنید تا ویدیو آپلود بشه یه آدرسی بهتون میده که اونجا ویدیو آپلود شدتون قرار داره
    و اونحا در کنار ویدیوتون کلمه "بلاگ" رو که بزنید میتونید لینک ویدیو رو توی وبلاگتون قرار بدید که از وبلاگ ویدیو نمایش داده بشه

    نمیدونم توضیحاتم واضح بود یا نه
    خیلی سخته اینجوری با تایپ توضیح دادن
    اما اگر باز هم مشکل داشتید خوشحال میشم کمکتون کنم


    عید آقا آرمان گلم و مامام و بابای مهربونش هم مبارک باشه

    By Anonymous Anonymous, at December 31, 2006 5:36 a.m.  

  • سال نو شما مبارك
    تولدت هم آرمان جون با كلي تاخير مبارك. راستش امان از گرفتاري و كمبود وقت. از خوندن پستهاي آخر خيلي لذت بردم. از دعوتتون خيلي خلي ممنونم. حتما حتما سعي ميكنم شركت كنم. اما اگه نشد من رو ببخشيد. براي همگي آرزوي سلامتي دارم

    By Anonymous Anonymous, at January 02, 2007 7:37 a.m.  

  • سلام سیما جون.چه حکایتی داریم ما با این بچه ها. اون ناخن گرفتنش منو یاد حکایت پر سوز و گداز ناخن گرفتن حسین انداخت. هر امر مربوط به بچه ها خودش یه صبر بزرگی می خواد.عکسش بازم باز نشد. خدا برات نگهش داره خیلی بچه ی دوست داشتنی ایه

    By Anonymous Anonymous, at January 02, 2007 11:22 a.m.  

  • salam arman hal it khoob ast?
    blog e shoma kheily jaleb ast
    sale noye shoma mobarack beya khone ye ma ke ba man bozy kony

    Nazlee Radboy

    By Anonymous Anonymous, at January 02, 2007 10:32 p.m.  

  • سلام آرمان جان، چقدر قشنگ بازی یلدا کرده بودی، راستش من هم کوچیک که بودم همین کلکها رو زدم که پیش مامانم اینا بخوابم :)) به این یلدا بازیت لینک میدم، ...از سیمای عزیز هم ممنونم

    By Blogger Shabnam, at January 06, 2007 6:03 a.m.  

Post a Comment

<< Home