/*

آ ر ما ن

Sunday, September 03, 2006

اولین و انشالله آخرین بخیه

اول از همه سلام
از طرف خودم و دوستام که مثل بچه های خوب و مودب اینجا کنارهم نشستیم: ا

/

چند روز پیش مامان دید که یه خراش کوچولو رو گردنمه و گفت: "الهی بمیرم چی شده! پس کی بچه ام زبون در می آره تا اینجور موقع ها بگه که (تو مهد کودک) چی شده..." و من بلافاصله زبونم رو تا جایی که می شد از دهنم بیرون آوردم تا مامان نگران نباشه و ببینه که من زبون دارم. فکرهم می کنم که این کارم خیلی موثر بود چون مامان و بابام کلی خندیدن! راستی تو این مدت کلی هم کلمه های جدید یاد گرفتم: ا

دی دی : ماشین

اینا آ (به تشدید آ) : ایناهاش

آمانه : (مال ِ) آرمانه

بابانه : (مال ِ) بابائه

مامان ِنه : (مال ِ) مامانه

پوتس : پودر

نین : نی

هاه ؟ : کو؟

آباتی : آب بازی

وف : رفت

گا گا گا : صدای کلاغ (که تو ونکوور زیاده و تو تورنتو ما ندیدیم!) ا

دانگ - همون داگ - (هرچقدرهم که مامان هی فارسیش رو می گه) : سگ

به جز کلمه های جدید، دو تا آواز هم بلدم که بعضی وقت ها تو خونه و اینطور که شری جون می گه تو مهد کودک همینطوری واسه خودم زمزمه می کنم. یکیش آواز ِ "توئینکل، توئینکل، لیتل استار" هستش و اون یکی هم "اولد مک دانلد". اگه دوست دارین اولی رو اینجا و اینجا ودومی رواینجا می تونین گوش بدین (صدای من نیست ها! فعلاً من حرفه ای کار نمی کنم!). اگه یه وقت خیلی دیگه حوصله تون سر رفته بود، این رو امتحان کنین! ا

من موسیقی رو خیلی دوست دارم و حتی از اول و آخر برنامه های کارتونی تلویزیون که معمولاً آهنگ دارن بیشتر از خود ِ اون برنامه خوشم می آد. شب ها هم که مامان کنارم دراز می کشه تا من بخوابم، دیگه عادت کردم و حتماً باید یه موسیقی ملایم باشه تا من خوابم ببره. بعضی وقت ها که مامان دیگه فکر می کنه من خوابم برده تا آهنگ تموم می شه، من بدون اینکه غلتی بزنم و چشمام رو باز کنم، با دست به طرف دستگاه ضبط اشاره می کنم و می گم: " ای ای ای" و مامان خودش می دونه چی کار باید بکنه! ا

/

من عادت دارم و دست خودم هم نیست هی می رم سراغ کابینت های آشپزخونه و بازشون می کنم و هر چی توشون هست می ریزم بیرون، مامان بعد از هفتاد بار توضیح دادن و خواهش کردن بالاخره من رو راضی کرده که حداقل کاری به کار اون کابینتی که زیرسینک ظرفشوییه و سطل آشغال توش هست نداشته باشم و حالا دیگه وقتی مامان در اونجا رو باز می کنه من پیش دستی می کنم و با فاصله وامی ایستم کنار سطل آشغال و می گم: "ا َ ا َ ا َ ا َ !!!" . چند روز پیش که با مامان رفته بودیم خرید و من هم توی چرخ خرید نشسته بودم وقتی از جلوی ردیف جارو خاک انداز ها رد شدیم، من با انگشت نشونشون دادم و با صدای بلند گفتم: "ا َ ا َ ا َ ا َ" و همه آدمایی که اونجا بودن فهمیدن که اون ها کثیفن و نباید بهشون دست زد!!!! ا

/

موند تو گلوم، چقدر نگاه می کنین! تا حالا ندیدین کسی دو لپی هلو بخوره؟! ا



/

به به چه آب خنکی!! شاعر چی گفته بود؛ بشین لب جوب و... ا

جاتون خالی سه چهارهفته پیش رفتیم جزیره ونکوور خونه دانیال وازاونجا همگی رفتیم توفینو که یه شهر کوچیکی شمال جزیره است. اینجا وسط راه نگه داشتیم، بابای من و دانیال تو این رودخونه که آبش یخ بود شنا کردن و من هم نشستم به تماشای بابایی؛ برخلاف همیشه زیاد هم برا رفتن ِ تو آب چونه نزدم چون حتی پاهام رو هم به زور می تونستم تو آب نگه دارم! ا

تو توفینو هم با دانیال کلی کنار دریا بازی کردیم ولی چون دیگه عصر بود و هوا ابری شده بود نمی شد رفت تو آب:ا



/

چشمتون روز بد نبینه، دو سه هفته پیش طبق معمول مشغول شیطونی بودم و رفته بودم روی صندلی و داشتم سعی می کردم مانیتور رو روشن کنم - آخه مامان و بابام بعضی وقت ها که کامپیوتر روشنه، فقط مانیتورش رو خاموش می کنن تا من نرم سراغش ولی این کلک ها دیگه برا من رو شده! - که یه دفعه صندلی چرخید رفت عقب و با میز فاصله گرفت و من افتادم و صورتم خورد به میز... انقدر این اتفاق سریع افتاد که با اینکه مامان کنارم وایستاده بود نتونست کاری بکنه! نتیجه اینکه پشت لبم درست زیر دماغم شکل یه هشت که گوشه میز باشه شکاف خورد... سرتون رو درد نیارم کارمون کشید به بیمارستان وسه تا بخیه کوچولو. تا پنج شیش روزهم نخ بخیه مثل کوک شل پشت لبم موند تا بعد رفتیم پیش دکتر که با یه چیزی شبیه موچین نخ ها رو کشید بیرون. حالا دیگه جاش خیلی بهتر شده و مامان امیدواره که جاش نمونه چون شاید من بزرگ شدم دلم نخواد مثل بابام سبیل بذارم! ا


/

هفته پیش هم با خاله الهام رفتیم پارک نزدیک خونمون. اینجا یه پارک ساحلیه و مامان مایوی من رو پوشونده بود که برم تو آب ولی من زیاد از رفتن تو آب موج دار خوشم نمی آد؛ از استخر که با مامان هفته ای یه بار شنبه ها می ریم خیلی بیشتر خوشم می آد. تو این پارک من بیشتر سرسره بازی و تاب بازی می کنم. ولی این دفعه یه بازی جدید هم یاد گرفتم؛ خاک برداری! ا

این یکی عکس هم تو همین پارک نشون می ده که من چقدر بزرگ و آقا شدم! ا



پ.ن. مامان گفته بود که تا مدتی عکس جدید از من اینجا نمی ذاره تا خرابکاری که تو کوتاه کردن موهام کرده رفع و رجوع بشه (کامنت مطلب قبل)، ولی خب دیگه گزارشات ما همینطوری خشک و خالی و غیر مصور نمی تونه باشه! دیگه ببخیشن زیاد مرتب و خوش تیپ نیستیم! ا

4 Comments:

  • از شیرین زبونی و شیرین‌کاری‌های آرمان کلی لذت بردم:)

    By Blogger زيتون, at September 05, 2006 5:47 p.m.  

  • ماشاالله چه بزرگ شده این آقا آرمان و چقدر هم شیرین زبون. ولی باید بگم من سلمونیم از شما بهتره. عکسهای نتیجه کار رو تو وبلاگ پارسا خواهم گذاشت.

    By Anonymous Anonymous, at September 06, 2006 10:33 a.m.  

  • واي خدا ، آرمان عزيزم
    تو چقدر بزرگ شدي
    عكست با دوستاي نازت (عكس اولي) خيلي خيلي خوشگله
    و من عاشق آباتی (آب بازی) شدم

    هميشه شاد باشي

    By Anonymous Anonymous, at September 12, 2006 12:53 p.m.  

  • سلام مامانی. خیلی وقته می خوام پیغام بذارم و نمیشه. همه ش این صفحه باز نمی شد. عکسلش حرف نداشت. هلو خوردنش@ کنار دریا عکسای پارک .از اینکه افتاد زمین هم کلی ناراحت شدم. خدارو شکر که چیزی نشد. شاد باشی عزیزم.

    By Anonymous Anonymous, at September 14, 2006 2:24 p.m.  

Post a Comment

<< Home