/*

آ ر ما ن

Thursday, June 08, 2006

دایره لغات من

سلام
اون دفعه انقدر داستان اسباب کشی ما طولانی شد که دیگه مامان نتونست از بلبل زبونی های من و کلمه هایی که می گم بنویسه. بعضی کلمه ها دوره ای هستن یعنی یه مدت می افتن رو زبونم و بعد از مدتی دیگه یادم می ره. دیگه خیلی وقته که جیجر و چیه نمی گم. اون ها رو جا گذاشتم تورنتو! اما دو تا کلمه ای که از وقتی پیش خاله میترا بودم یاد گرفتم، هنوزهم ورد زبونمه و می گم؛ داتای که احتمالاً همون دکتریه که بابام بهم می گه و داشی که حالا دیگه تبدیل شده به داتسی. بالاخره مامان و بابام متوجه شدن که داتسی یعنی "تموم شد" یا "بسه". البته بابام می گه که این داتسی احتمالاًهمون "دتس ا ِت" انگلیسیه که تقریباً همون معنی ها روهم می ده! ا
یکی از کلمه هایی که یاد گرفتم وخیلی هم ازش خوشم می آد داآ است! "داآ" یعنی داغ. هر چی که رو گاز باشه و هر چراغی که روشن باشه داآ ست! به همین دلیل کم کم استفاده از این کلمه بیشتر و بیشترشد و حالا دیگه هر چی که خطرناک باشه و من نباید دست بزنم داآ ست!ا
تازگی ها بعضی کلمه های سخت رو یه دفعه می گم و مامان و بابام رو انگشت به دهن می ذارم. چند روز پیش دو بار پشت سر هم اسم بابام (سیامند) رو کاملاً درست گفتم و دو تا شاخ رو سر مامان و بابام سبز کردم ولی دیگه همون شد و بعد از اون تکرارش نکردم. تازه همین چند روز پیش یه جمله کامل گفتم که دیگه مامان و بابام ضعف کرده بودن از خوشی؛ همین جور که داشتم به تلفن ور می رفتم یه دفعه گفتم: "دست زدم من"!!!!! ا
/
راستی من تقریباً سه هفته است که مهد کودک رو اینجا شروع کردم. تو تورنتو فقط
سه تا هم کلاسی! داشتم ولی اینجا هشت نه تایی هم کلاسی دارم که بعضی هاشون نیمه وقت می آن. اینجا بیشتر دوستام ایرانی هستن. این هم عکس من با رادین، رضا، آراد و آرمان (من نه ها، یه آرمان دیگه که از من بزرگتره) از چپ به راست. ا

7 Comments:

  • این آقا آرمان ما چقدر بامزه و بلا شده !!!!!

    By Anonymous Anonymous, at June 08, 2006 6:33 p.m.  

  • سلام. من همه چیز رو در مورد تو می دونم. چون همه خاطراتتو که خیلی شیرین و بامزه تعریف کرده بودی یه نفس خوندم. خیلی بچه ناز و شیرین و باهوشی هستی. منم یه حسین دارم که البته از تو بزرگتره. ولی حسین هم یه صفحه داره. دوست داری ببینی ش؟

    By Anonymous Anonymous, at June 13, 2006 1:56 p.m.  

  • آرمان عزيزم دلم تنگ شده بود براي خودت و برايشيرين زبوني هاي شيرينت

    چشمام را مي بندم و تجسم مي كنم روزي را كه دختركم شروع به شيرين زبوني بكنه و مي دونم من هم مثل مامان و باباي مهربون تو از خود بي خود خواهم شد

    By Anonymous Anonymous, at June 17, 2006 12:27 a.m.  

  • سلام آرمان جون. مثل هميشه ناز و قشنگي و دوست داشتني.
    من مثل باباي فردا منتظرم كه زودتر شيرين زبوني هاي ايليا رو ببينم. من عاشق غلط غولوط حرف زدن شما بچه ها هستم

    By Anonymous Anonymous, at June 21, 2006 2:23 a.m.  

  • چقدر خوبه که هر جا میرین واسه آرمانی مهد ایرانی پیدا میکنین

    By Anonymous Anonymous, at June 21, 2006 3:30 p.m.  

  • سلام. ممنون که امدین . راستشو بخواین حافظه من خیلی قوی نیست. من خاطرات حسین رو همون موقع توی دفتر خاطراتش می نوشتم و حالا فقط توی وبلاگش وارد می کنم. به روز کردید بهم خبر بدید.

    By Anonymous Anonymous, at June 22, 2006 12:37 a.m.  

  • سلام. ما به روزم. تشریف بیارین.

    By Anonymous Anonymous, at July 22, 2006 7:16 a.m.  

Post a Comment

<< Home