/*

آ ر ما ن

Sunday, November 12, 2006

قصه های نگفته


یه بار هم که مامان می خواست زودتربه روز کنه، من و مامان هر دومون مریض شدیم... خلاصه اون تبی که اون دفعه حرفش رو زدم کار داد دستمون! حالا من خیلی بهتر شدم و بعد از یه ده روزی امشب با اشتها غذام رو خوردم. گوش شیطون کر! برا همین هم مامان یه ذره دل و دماغ پیدا کرده تا یه سری به اینجا بزنه. ا
/
از وقتی که اسم مامان رو یاد گرفتم هر وقت می خوام از مامان دلبری کنم، چیزی رو می خوام یا کارم گیره با یه سیما گفتن مثل آب خوردن به نتیجه دلخواهم می رسم :) آخه مامان کیف می کنه وقتی من انقدر قشنگ اسمش رو می گم و با آهنگ کش داری صداش می زنم. دیگه فکرمی کنم کم کم مامان گفتن یادم بره؛ آخه من بیشتروقتا کارم لنگ می مونه و در خواست هایی دارم که مامان مخالفه و خب من هم راهشو پیدا کردم؛ چه کنیم ما اینیم دیگه!! :) ا

/

داستان شیر خوردنم رو که گفتم براتون. من هر روز در این زمینه پیشرفت های بزرگی می کنم! حالا دیگه روزهای آخر هفته که خونه ام مامان باید شیرم رو قاشق قاشق بده تا من بخورم! بیچاره مامان دستش خواب می ره تا من آیا دهنم رو باز کنم آیا نکنم تا بالاخره یه لیوان شیر تموم بشه!! این که گفتم روزهای آخرهفته برا این بود که وقتی می رم مهد کودک این ناز و اداها رو ندارم آخه خریداری نداره!! مامان از حالا تو فکره اگه من از این روش حوصله ام سر بره دیگه چی کار باید بکنه!؟ تورو خدا اگه می تونین کمکش کنین و راهی به فکرتون می رسه بگین چون من همین روزاست که دیگه با قاشق هم شیرم رو نخورم! ا

/

وقتایی که من و مامان می ریم کالسکه سواری؛ یعنی من سواره و مامان پیاده :) من به هر کی که از کنارمون رد می شه سلام می کنم یعنی می گم: های . بیشتر آدما یا متوجه نمی شن یا اصلاً باورشون نمی شه که من بهشون سلام کردم و برا همین اصلاً کسی نمی گه علیک!! :( بعضی وقتا مادربزرگ ها و پدر بزرگ ها جواب سلامم رو می دن چون اون ها هم خودشون دنبال یکی می گردن که باهاش گپ بزنن. تو آسانسور ساختمونمون هم به هر کی سوار و پیاده می شه سلام و خداحافظ می گم. بعضی وقتا کسایی سوار می شن که اصلاً به آدم نگاه هم نمی کنن چه برسه به سلام و این حرف ها. اما وقتی می خوان پیاده بشن و چون ما تقریباً طبقه های آخریم و بیشتر آدما قبل ازما می رسن خونشون من انقدر بلند بلند بهشون بای می گم که کلی پشیمون می شن از اینکه دماغشونو بالا گرفته بودن... ا

وقتایی هم که با ماشین از جلوی نگهبانی ساختمونمون رد می شیم، من دستم رو برای آقا یا خانم نگهبان بلند می کنم و های می گم. این نگهبان ها جلوی ماشین هایی رو که برچسب نداره می گیرن تا ازشون بپرسن که خونه کی می رن ولی برا ما که خونمون اینجاست فقط یه دست تکون می دن که یعنی می تونین برین. از وقتی من این رو یاد گرفتم، هنوز بابایی از سر ِ خیابونمون نپیچیده و کلی مونده به نگهبانی من دستم رو می آرم بالا - درست مثل اینکه خدای نکرده دارم به هیتلر سلام می دم - و هی می گم های، های. خلاصه که بابایی باید کلی سرعتش رو کم کنه یعنی تقریباً وایسته تا آقا نگهبانه من رو توی کارسیتم رو صندلی عقب ماشین - با اشاره های مامان و بابا! - ببینه و دستش رو برام تکون بده! یه وقتایی هم آقا نگهبانه از همون اتاقکش که برچسب ما رو می بینه یه دستی تکون می ده که ما بریم و دیگه فرصتی نیست که بتونه دست بالا برده من رو ببینه. این جور وقتا مامان و بابا کلی قربون صدقه من و دستم که همین جور بالا مونده می رن و توضیح می دن که آقا نگهبانه گرفتار بود و من رو ندید؛ ایشالله دفعه بعد! ا

/

فکر کنم ازرقصم هم براتون نگفتم. من به یه سبک کاملاً جدید که باید به اسم خودم ثبت بشه می رقصم! اینطوری که دور خودم می چرخم و دست هام رو یه کم از بدنم دور می کنم و ازهمه مهمترچشم هام رو هم می گردونم خلاف جهتی که می چرخم یعنی کلی عشوه خلاصه؛ مثل اینکه من باید دختر می شدم!! این رو هم بگم که من با همه آهنگ ها ازآهنگ کارتون فرنکلین گرفته تا تصنیف های استاد شجریان همین یه مدل می رقصم! :) ا

/

یکی از کارهای مهمی که من هر روز انجام می دم اینه که از مامان و بابایی می خوام که آهنگ ای یه ای یه یو (ا ُلد مک دانلد)، ا ِ بی سی دی و دورا رو برام بذارن تا من تماشا کنم و کیف کنم؛ هیچ هم از بیست بار دیدنشون در روز خسته نمی شم. شما هم دوست داشتید تماشا کنین قشنگن: ا


Old MacDonald Had a Farm


Celebrity ABCs song



بعضی وقتا هم با مامان وبلاگ دوستامون رو می بینم و کلی از دیدن عکس های بچه های دیگه ذوق می کنم. چند روزپیش مامان وبلاگ حسین آقای هنرمند رو نشونم داد و من انقدراز صدای حسین خوشم اومده بود که هشت بار پشت سر هم به آوازی که اون از خود ا ِبی هم بهتر خونده گوش دادم! ا

/

از کارهای مهم دیگه که حتماً روزی شونزده بار انجام می دم اینه که می رم جلو یخچال و با یه کلکی از مامان می خوام که درش رو برام باز کنه، آخه هنوز خودم زورم نمی رسه! یه بار می گم آب، یه بار می گم سیب، یه بار می گم شیر؛ من ِ شیر نخور!، یه بار می گم امون (انگور) ... خلاصه در یخچال که وا می شه من می چسبم اون جلو و شروع می کنم ورانداز کردن چبز میزای توی یخچال و دونه دونه انگشت می ذارم روشون و مامان باید اسمشون رو بهم بگه! آخرش هم یه چیز ِ دیگه که اصلاً ربطی به اون چیزی که اولش خواسته بودم نداره - مثل باطری، شربت سرفه یا گوجه فرنگی! - ور می دارم و می زنم به چاک!! ا

من علاقه شدیدی به قابلمه و ماهی تابه دارم، به طوری که مامان جرئت نداره در کابینت رو باز کنه قابلمه در بیاره تا آشپزی کنه! با اینکه همیشه کلی قابلمه وسط خونه ما ولوئه، من همیشه دوست دارم قابلمه ای رو که مامان می خواد توش غذا بپزه داشته باشم، به نظر شما اشکالی داره!؟ ا

تند و تند هم قابلمه رو می دم دست مامان و بابا و می خوام که از دست پختم بخورن و هی هم بهشون می گم داغه، داغه که مواظب انگشتاشون باشن!! اینجا من مشغول پختن خورشت لگو هستم! : ا



اینجا هم برای تنوع رفتم سراغ لیوان و کاسه ها؛ قابلمه روی قفسه کتاب رو هم توجه کنین: ا




اینجا هم آخر شبه و کافه تعطیله و من هم خواب، ولی مامان که دیگه از دولا و راست شدن و جمع کردن خسته شده و کمر درد گرفته دیگه بی خیال شده :) ا


6 Comments:

  • اي جان كه من چقدر اين آرمان رو دوست دارم و اين و هميشه هم به شما گفتم. خيلي بامزست و دوست داشتني

    By Anonymous Anonymous, at November 12, 2006 6:04 a.m.  

  • براي بهتر شير خوردن : از دونه هاي ميوه داخل شير استفاده كن هر دو سه قاشق شيري كه ميخوره يه دونه ميوه بزار توي دهانش به عنوان جايزه !
    اينجا ميوه گيلاس و توت فرنگي و امثالهم توصيه ميشه اونجا رو نميدونم !
    راستي اصلا چرا با قاشق شير ميخوره دهانش كه كوچك نيست ؟؟؟ دختر عموي من اينقدر دهانش كوچك بود كه نميتونست شير مادر بخوره با قاشق توي دهانش ميريختند :)
    آرمااان ؟ حسين من كلي خاششت شد به قول خودش :)) منظورش عاشقته ! :))حسين سه سال و نيمه هست راستي تولدت رو پيشاپيش تبريك ميگم پسر متولد آذر :)

    By Anonymous Anonymous, at November 13, 2006 3:29 p.m.  

  • پسر کوچولوی دوست داشتنی دارید نگاه کردن عکسهاش به من آرامش میده قیافه اش من رو یاد کسی می اندازه که نمی دونم کیه اما به هر حال احساس نزدیکی و صمیمیت می کنم انگار سالهاست می شناسمش
    امیدوارم خدا براتون نگهش داره و زیر سایه پدر و مادرش با سلامتی بزرگ بشه

    By Anonymous Anonymous, at November 13, 2006 4:19 p.m.  

  • سلام
    چه شباهتي. پارسا كوچولوي ما هم به وسايل خونه خيلي بيشتر از اسباب بازي علاقه داره. قاشق، كف گير و قابلمه.
    هميشه سلامت باشيد.

    By Anonymous Anonymous, at November 15, 2006 9:11 a.m.  

  • fekr konam ashpazit kheli khob bashe arman jan kam kam darim be tavalod nazdik mishima
    tavalodet mobarak jelo jelo

    By Anonymous Anonymous, at November 15, 2006 8:31 p.m.  

  • سلام آرمان جون . اولا خاله قربونت بره که انقدر بامزه ای. از کارهات خیلی کیف کردم. اون قسمت یخچال و اون قسمت قابلمه که خیلی بامزه بود. ولی انقدر مامانو خست نکن و زود شیرت رو بخور.بعدش هم خاله قربونت بره که از صدای حسین انقدر تعریف کردی و گفتی : از ابی هم بهتره.
    سیما جون سلام. ممنون خانمی از کامنتت. خیلی خشحال شدم که به یادم هستین.

    By Anonymous Anonymous, at November 21, 2006 1:09 p.m.  

Post a Comment

<< Home