/*

آ ر ما ن

Saturday, December 09, 2006

سه پلشک

آخه این چه مامانیه من دارم! مامان هم مامان های قدیم! این مامان من هنوز دو سال از مامان شدنش نمی گذره کلی قراضه شده. اون از مریضی چهار هفته ایش و این هم از کارهای زیادش تو شرکت که دیگه بعد از اومدن خونه و شستن ظرف ها و پختن شام و حموم کردن من و لگو بازی کردن با من وغذا دادن به من و خوابوندن من و ... حالی براش نمی مونه یه دستی به سر و روی وبلاگ من بکشه! کلی قصه های من باد می کنه و می مونه کسی نیست تعریفشون کنه. هی مامان بلبل زبونی ها و شیطونی های من رو سعی می کنه یادش نگه داره که هر چند هفته یه بار که وقت می کنه بیاد اینجا بنویسه ولی هر دفعه کلی چیزا یادش می ره. گفتم که؛ مامان هم مامان های قدیم! ا
/
یه وقت فکر نکنین من از قابلمه و ماهی تابه بازی خسته شدم ها! تازه یه پارچ سفالی هم پیدا کردم که به قابلمه هام اضافه شده. البته الان دیگه نمی شه توش آب ریخت چون من انقدر تو سرش زدم که یه ترک خیلی نازک خورده ولی مهم نیست هنوز می شه باهاش بازی کرد! ا
خیلی خوشم اومد از پیشنهادی که دایی فرزاد به مامانم کرد. وقتی مامان به دایی فرزاد گفت که برا تولدم ماشین کنترلی خریدن، دایی به مامان گفت که به جاش قابلمه کنترلی می خریدین!! مِی سی (مرسی) دایی فرزاد! (چند روزه هر چی مامان و بابا بهم می دن یا کاری برام می کنن با کلی دلبری می گم مِی سی. قبلاً ها فقط می گفتم سی اونم نه برا همه چی ولی الان چپ می رم راست می رم می گم مِی سی! ) ا


وسط مریضی مامانم، آب شهرمون رنگش کم کم عوض شد و بعد از یکی دو روز گفتن که این آب رو نجوشیده نخوریم. حتی گفتن دندونامون رو هم باهاش مسواک نزنیم! از بس بارون های زیاد زیاد باریده بود که دیگه آبی هم که از شیر می اومد زرد و قهوه ای شده بود! خلاصه ما دو سه هفته با آب بطری زندگی کردیم. فقط نمی تونستیم با آب بطری دوش بگیریم! آب هنوز اینجوری بود که چند روزی برس (برف) زیادی اومد وهمه جا سفید شد. ما رو باش که از سرما و برف تورنتو فرار کردیم اومدیم ونکوور!!! ا

برف هنوز تموم نشده بود که یه شب یه لوله گنده آب تو مجتمع ما ترکید و هر شیش تا ساختمون بی آب شدن. حالا دیگه مامان حسرت همون آب زرد رنگ رو می خورد!! اولش گفتن دو روز طول می کشه تا درست بشه ولی دو روز شد چهار روز! ما هم چون جایی نداشتیم که حموم کنیم رفتیم هتل، جایی که من اصلاً ازش خوشم نمی آد. آخه انقدر کوچیک بود که نمی شد آتیش سوزوند. تازه از قابلمه بازی هم خبری نبود. ماشین هام هم که مونده بودن خونه. مامان فقط هل هلکی گیکا اَم (گیتار) رو برداشته بود که من حوصله ام سرنره. ا

مامان می گه به این می گن سه پلشک اومدن! ولی من که هر چی حساب می کنم از مریضی خودم تا قطع آبمون بیشتراز سه تا می شه!! ا

من این روزا دیگه هر کلمه ای که به گوشم می خوره فوری عین طوطی تکرار می کنم. تازه کلی فعل یاد گرفتم که همه رو هم فقط امری بلدم! دائم به مامان و بابا می گم: بیا، بویو (برو)، بیسین (بشین)، پاشو، بده، بدو... بیشتر کلمه ها رو خوب تلفظ می کنم ولی یه چیزایی رو غلط غولوط می گم که مامان کیف می کنه، مثل اینا: ا

ایتَخ (به تشدید ت) : استخر

سیدا : صدا

اوبداس : افتاد

سیدایه : ستاره

فادا : فردا

اَبیشکه (اینو دیگه کسی نمی تونه حدس بزنه!) : ماژیک

خب دیگه مامان تقریباً تو خواب داره تایپ می کنه و باید بره بخوابه آخه به من قول داده که فردا صبح بعد از یه ماه و نیم ببرتم ایتخ! این هم دو تا عکس دیگه از من. فکر نکنین همش قابلمه بازی می کنم، بعضی وقتا هم با اسباب بازی هام مشغولم: ا



خیلی خیلی خیلی ممنون از همه خاله ها و عموهام که تو کامنت پست قبلی یا با ای میل و تلفن تولدم رو تبریک گفتن. می بخشین که مامانم وقت نکرد یکی یکی تشکر کنه. گفتم که؛ مامان هم مامان های قدیم! ا

15 Comments:

  • چه توقعی داره آرمان جون از این سیمای ما ها. اینهمه کار وبعدش هم نصفه شب بیاد وبلاگ به روز کنه.
    خدا قوت سیما جون.می گم به خاطر لوله آب و اینا هم اعصابتو خرد نکن. به قول حسین سلامتی باشه انشالله.

    By Anonymous Anonymous, at December 10, 2006 11:40 a.m.  

  • آرمان جون ناراحت نباش . همه مامانهاي شاغل يكجورايي قراضه اند . نمونه اش خود من . واي چه اوضاع ناجوري داشتيد . بي آبي خيلي بد چيزيه و بدتر از اون نبودن قابلمه براي قابلمه بازي .

    By Anonymous Anonymous, at December 11, 2006 3:07 a.m.  

  • سلام سیما جون. ممنون از لطفت خانمی. دو تا فایل صدای حسین رو برات می فرستم. با فرمت ویو. زحمتتون زیاد میشه. بازم ممنون. از همسرت هم تشکر کن.سلام نلی جون. خوشحالم که بعد از چند ماه دوباره پیامت رو دیدم و وبلاگت به راه افتاد. بگردم. می دونم که خیلی برات سخته. ایشالله زودتر برات عادی بشه و پسری هم بزرگ بشه . خیالت راحت. عکسای خوشگلش رو هم برامون بذار.

    By Anonymous Anonymous, at December 12, 2006 12:46 p.m.  

  • وای ÷یام نلی رو هم زیر ÷یام تو گذاشتم. حواسو ببین. ببخشد.

    By Anonymous Anonymous, at December 12, 2006 12:47 p.m.  

  • سلام سيما جان. مي بينم كه حسابي سرت شلوغه و ديگه وقت تند تند آپ كردن و نداري. ولي ما كه دوست داريم تند و تند خاطرات اين آقا خوشگله رو بخونيم بايد چيكار كنيم؟

    By Anonymous Anonymous, at December 13, 2006 1:35 a.m.  

  • آخی مامان با این همه گرفتاری اومدن و نوشتن باز میگی مامان هم مامانای قدیم ....میگم چه اوضاع و احوالی شد ها .بی آبی خیلی سخته اصلا نمیشه کاریش کرد . حیف شد که من هیچ عکسی رو نمیتونم ببینم...........کلمات شیرینی بود مخصوصا می سی گفتنت دلم رو برده . روی ماهتو میبوسم.

    By Anonymous Anonymous, at December 14, 2006 1:02 a.m.  

  • برای اون یکی پست کامنت گذاشتم. می خواستم بگم من دیروز برات فرستادم. و دوباره برات می فرستم.

    By Anonymous Anonymous, at December 14, 2006 12:04 p.m.  

  • آرمان کوچولو با این عکسهایی که گذاشتی معلومه چقدر قابلمه بازی دوست داری و چقدر هم سخت گذشته که نتونستی این همه قابلمه رو با خودت ببری هتل مگه نه؟

    By Anonymous Anonymous, at December 15, 2006 11:33 a.m.  

  • سلام سیما جون. یه ایمیل به دستم رسید با یه فایل صوتی حسین. می خواستم ببینم شما لطف کردین فرستادین؟
    آرمان جون رو ببوس.

    By Anonymous Anonymous, at December 15, 2006 12:54 p.m.  

  • سلام
    فردا سه شنبه جشن تولد دعوتین . تشریف بیارین

    By Anonymous Anonymous, at December 18, 2006 2:46 a.m.  

  • ممنونم آقا آرمان که واسه جشن تولدم اومدین و پیام خوشگلتون را برام به یادگار گذاشتین .
    دوستتون دارم

    By Anonymous Anonymous, at December 20, 2006 1:45 a.m.  

  • سلام سیما جونم. ممنون از آدرس خوبی که نوشته بودی. خیلی سایت جالبیه.
    شما اوضاعتو چطوره؟ مشکل آب و اینا... حالت چطوره؟ حتما سرت خیلی شلوغه که آ÷ نمی کنی.
    آرمان جون رو ببوس.

    By Anonymous Anonymous, at December 20, 2006 9:13 p.m.  

  • سلالم با تاخیر تولد ارمان کوچولو مبارک باشه.امیدوارم که سالهای سال در کنار هم بخوبی زندگی کنید و شاهد موفقیاتهای بیشمارش باشید. این سه پلشک ها چقدر در غربت کنار اومدن باهاشون سخته.روزهای خوبی داشته باشید

    By Anonymous Anonymous, at December 21, 2006 3:28 a.m.  

  • دعوت من رو برای بازی شب يلدای وبلاگستان پذيرا باش عزيزم!

    By Anonymous Anonymous, at December 25, 2006 9:59 a.m.  

  • سلام
    عکس های پسر نازتون رو دیدم
    اما خب هنوز وقت نشده بیشتر نوشته هاتون رو بخونم
    فقط خواستم بگم اگه میخواهید از آرمان جون فیلم بذارید توی وبلاگتون من میتونم یه سایت بهتون معرفی کنم که کار کردن باهاش خیلی راحته
    اگه خواستید بگید که آدرس سایت رو به همراه یه کمی توضیحات براتون بگم

    خدا حفظش کنه این آقا کوچولوی خوشگل رو

    By Anonymous Anonymous, at December 29, 2006 6:46 a.m.  

Post a Comment

<< Home