یه قطار کوچولو دارم که با دو تا باطری قلمی کار می کنه - اگه من بذارم که اون دو تا باطری سر ِ جاشون بمونن، آخه یکی از تفریحات من در آوردن باطری اسباب بازی هام، دوربین، ساعت، تلفن، ... هستش!! - چند روز پیش ها که داشتم با این قطارم بازی می کردم، همینطوری که روشن بود گذاشتمش که بره زیر ِ دراور و اون هم بعد از خوردن به دیوار اونجا گیر کرد. من شروع کردم به غر زدن و از مامان خواستم که قطارم رو برام بیاره بیرون. مامان گفت: صبر کن باید برم چوبی چیزی پیدا کنم تا بیارمش بیرون. من بلافاصله - با حالت گریه -: مامان، چوبی، چوبی!!! حالا مامان مونده بود که از کجا همون موقع واسه من آب نبات چوبی - که من بهش می گم چوبی - پیدا کنه!!! خوب شد بهم نگفت قربون چشمای بادومیت برم، آخه تو خونه بادوم هم نداشتیم!! ا
/
یه خانمی تو همین طبقه ای که ما هستیم نزدیک آسانسورزندگی می کنه که از سرو صدای من - صبح ها که منتظریم آسانسور بیاد - شکایت کرده!! آخه این خانم شب ها کار می کنه و صبح ها وقتی من می خوام برم مهد کودک خوابه. برا همین مامان و بابا صبح ها وقتی می رسیم جلوی در آسانسور، انگشتشون رو می ذارن رو دماغشون و به من می گن: هیس س س س، خانمه خوابه. من هم سعی می کنم پسر خوبی باشم تا آسانسور برسه. هفته پیش باز یه روز صبح که من داشتم بلند بلند حرف می زدم، مامان گفت: آرمانی، یواش تر مامان. خانمه خوابه. من فوری خیلی بلند گفتم: خانمه! پا شو!!!!! ا
/
مامان داشت ظرف هایی رو که خشک شده بودن، جمع می کرد می ذاشت تو کابینت. بشقاب ها رو که اومد ورداره، خوردن به هم. من که رو صندلی غذام نشسته بودم و تلویزیون تماشا می کردم، برگشتم و با لحن سرزنش آمیزی گفتم: مامان! می شدَنه (می شکنه)!!!! ا
/
این هم چند تا عکس از رقصیدن من: ا
چطور مگه؟ تا حالا ندیدین بچه ای پا تو کفش بزرگتر ها بکنه؟ هیچکی ِ هیچکی رو هم ندیده باشین، خودم رو که قبلاً دیده بودین!! ا
اینجا من مشغول تماشای فیلم کلالی (کلاه قرمزی) هستم. من روزی شونزده بار هم کلالی رو تماشا کنم، خسته نمی شم! مامان و بابایی خیلی بهتر از کارگردان و بازیگراش، این فیلم رو کلمه به کلمه از حفظن!! تازه من چون بعضی قسمت هاش رو بیشتر دوست دارم؛ هی از مامان می خوام که فیلم رو عقب جلو ببره و مثلاً من بتونم اونجایی که کلالی تو اتوبوس آواز می خونه رو دوباره و دوباره ببینم. تو اون یکی فیلمش (کلاه قرمزی و سروناز) هم از اونجایی که کلالی می ره دم در خونه عموش و اژدر- که من بهش می گم گُربان (آخه هی می گه قربان، قربان) - نمی خواد به خونه راهش بده خوشم می آد؛ آخه کلالی خیلی زبله که آخرش می ره تو!! ا
یکی از مشکلات جدید ِ مامان و بابام اینه که دیگه نمی تونن راحت از من عکس و فیلم بگیرن، چون من تا صدای کلیک رو می شنوم یا فلاش رو متوجه می شم، دیگه هر طور شده باید دوربین رو به دست بیارم و یا باهاش عکس بگیرم!! و یا اینکه باطری هاش رو در بیارم!!! فکر نکنین الکی گفتم که عکس می گیرم ها، کلی عکس داریم که تمام عکس یا کف اطاقه یا سقف یا دست خودم!!!! ا
/
این هم چند تا از کلمه هایی که من غلط غولوط می گم و مامان و بابایی کیف می کنن: ا
مزاغه : مغازه
کاپی تر : کامپیوتر
تلو (بر وزن چلو) : تلفن
تلوزین : تلویزیون
عبق : عقب
گابله : قابلمه
/
خب نمی شه از همه چی گفت و قابلمه و ماهی تابه رو فراموش کرد. حالا بین خودمون باشه، از وقتی من جارو رو کشف کردم والان دیگه بهترین اسباب بازی من شده جارو، از علاقه ام به قابلمه کم شده! ولی بعضی وقتا که دیگه خیلی حوصله ام سر می ره یاد قدیما می افتم و... اینجا دیگه هیچ چی گیرم نیومده بولوی بیچاره رو گذاشتم تو ماهی تابه که غذا درست کنم!!!!! ا
پ . ن . برای دیدن عکس ها در ابعاد بزرگترلطفاً روشون کلیک کنین. ا
/
/
/
این فیلم رو هم مامان گذاشت اینجا تا اگه مامان باباها دوست داشتن ببینن. ا
سلام سيما جان. اين آرمان خان ماه من چطوره ؟ يه چيزي خيلي خيلي برام جالب بود. علاقه شديد آرمان به جاروبرقي كه دقيقا ايليا هم همينطوريه. باور كن توي خونه ما هم از صبح تا شب جاروبرقي وسط اتاقه. حالا يه موقع هايي هم گير سه پيچ ميده كه بايد كل خونه رو جارو كنم تا آقا لذت ببرن. باور كن يه موقع هايي ديگه ميميرم از كمر درد. يه مدت منم قايمش كرده بودم توي كمد ولي مي رفت جلوي درش واي ميستا اينقدر اشك مي ريخت تابيارمش. مثل آرمان خان هم ايليا فقط با جاروبرقي ساكت ميشه و دست از گريه بر ميداره . حتي با شنيدن اسمش نيشاش تا بناگوشش باز ميشه.
چه مي دونم والا . بچه هاي اين دوره زمونه ان ديگه.
قربون جفتشون برم من