/*

آ ر ما ن

Friday, June 22, 2007

خونه نو، مهد کودک نو، ... ا

سلام

مثل اینکه مامانم می خواست رکورد بشکنه که شکست!! الآن سه ماهه که وبلاگم به روز نشده، سه ماااااااه!! خب دیگه اسباب کشیه دیگه... بعله ما بالاخره همه چیزامونو جمع کردیم و ریختیم تو یه کامیون و اومدیم خونه نو که مامانم قصه اش رو از خیلی قبل تر هر شب برام می گفت. روزهای آخر تو اون خونه به من خیلی خوش می گذشت چون هر آتیشی که دلم می خواست می سوزوندم!! دیگه مامانم هم بی خیال شده بود که خونه به هم ریخته است : ا



اسباب کشی ما روز دهم فروردین بود یعنی جمع و جور کردنامون درست وسط عید نوروز ولی با این همه ما یه هفت سین کوچولو تو یه گوشه خونه داشتیم. این هم یکی از عکس های من که مامانم بعد از اینکه به زور از خواب بعد از ظهر بیدارم کرده، گرفته: ا


خاله مهری و عمو فرامرز- که من بیشتر به اسم مامان و بابای فاکسی می شناسمشون - یه مهمونی به مناسبت عید گرفته بودن و ما رو هم دعوت کرده بودن. من و فرزان که تمام مدت دنبال فاکسی بودیم. از طرفی می ترسیدیم و از طرفی هم دلمون نمی اومد بریم دنبال یه کار دیگه و حیوون بیچاره رو راحت بذاریم: ا







خلاصه انقدردور و برش پلکیدیم تا بالاخره جرات پیدا کردیم که بهش دست بزنیم و نازش کنیم: ا



بعد از اسباب کشی یه عالمه کار تو خونه داشتیم ومن هم کمک کردم. این هم سندش: ا




این خونه نو خیلی چیزاش از خونه قبلیمون بهتره؛ از همه مهمتر حیاط داره و من می تونم برم اونجا بازی کنم، البته اگه بارون نباره!! بعضی وقتا بچه های همسایه بغلیمون رو هم دعوت می کنم بیان با هم بازی کنیم. اونا یعنی زَک، هالی و کانر یه خواهر و دو تا برادرن که راستش من خیلی هم نمی تونم باهاشون راحت حرف بزنم آخه من هنوز انگلیسیم ضعیفه و زبونی که راحت می فهمم و حرف می زنم فارسیه. ولی با این حال همون چند کلمه انگلیسی ای رو هم که بلدم با یه عالمه کلمه های بی معنی سر هم می کنم و باهاشون حرف می زنم. اون طفلکی ها هم وانمود می کنن که می فهمن و جوابم رو می دن!!!! ا





فقط خونمون نبود که نو شد، مهد کودک من هم عوض شد چون مامان نمی خواست من هم مثل خودش روزی 45 کیلومتر برم و برگردم. یه مهد کودک نو نزدیک خونمون برام پیدا کرد که من یکی دو هفته اول که هنوز بهش عادت نکرده بودم دلم نمی خواست برم اونجا ولی الان دیگه صبح ها بیدار که می شم خودم می گم "بریم (پیش) نوری جون". اینجا من دوستای جدید خوبی پیدا کردم. تو مهد کودک قبلی همه دوستام ایرانی بودن ولی اینجا به جز من و نیکا بقیه غیر ایرانی ان، برا همین هم کلی انگلیسیم پیشرفت کرده. ا





کمک های من تو خونه فقط شیشه پاک کردن نیست؛ گل های حیاطمون رو هم آب می دم. البته بعد از یه ساعت هدر دادن آب و گرفتن شلنگ به طرف دیوارها، پنجره ها، کف حیاط و آسمون!!!! ا





یکی از تفریحات من شنا کردن تو حمومه! انقدر باید آب بازی بکنم تا رضایت بدم مامان بیاد و منو بشوره ! بعد هم حموم تنها جائیه که تا می رم تو وان می گم: "مامان عکس بگیر"!!!! حالا دیگه بزرگ شدم و مثل قدیما حمله نمی کنم که دوربین رو بگیرم. خودم از مامان می خوام که عکس بگیره و بعدبلافاصله ازش می خوام که عکس رو نشونم بده. تازه یاد گرفتم خودم هم از خودم عکس بگیرم؛ دوربین رو برمی گردونم طرف خودم و دکمه رو فشار می دم به همین راحتی! این هم سندش! ا





روز 13 ماه می (23 اردی بهشت) اینجا روز مادر بود. من این گلدون خوشگل رو به کمک نوری جون برا مامانم درست کردم، یعنی همه اون پولک مولک های دور و برش رو خودم چسبوندم. این یکی از بهترین هدیه هایی بوده که مامانم توعمرش گرفته :) ا




من دیگه خیلی خوب حرف می زنم وتقریباً همه کلمه ها رو درست می گم. الان دیگه بیشتر فعل ها رو هم درست می گم ولی تا همین یکی دو ماه پیش همه فعل ها رو با "کردن" صرف می کردم، مثل: ا

وَر(بر) کردن: برداشتن

نشون کردن: نشون دادن

درو (بر وزن سرو) کردن: در آوردن

حرف کردن: حرف زدن

.

.


این هم چند تا عکس دیگه، تا باز مامان همت کنه دوباره بیاد و این سه ماه غیبتش رو جبران کنه. قصه نگفته زیاده هنوز. تو عکس آخر درست دو سال و نیمه ام. ا