/*

آ ر ما ن

Sunday, October 22, 2006

این کفش هایی که تو این دو تا عکس پایین می بینین اسمشون هست کفش های آرادی! دلیلش هم اینه که دوستم آراد (نفر وسط تو این عکس) که من آرادی صداش می زنم عین این کفش ها رو قبل از من داشت. هفته پیش که با مامان و خاله پری که از تورنتو مهمون ما بودن، رفتیم خرید. ما اصلاً قرار نبود کفش بخریم چون دو هفته قبلش مامان یه جفت کفش برام خریده بود که وقتی باهاشون راه می رم زیرشون چراغونی می شه!! ولی تو فروشگاهی که رفته بودیم مامان برای من لباس بخره، من تا چشمم به این کفش ها افتاد شروع کردم که: آرادی، آرادی! مامان نمی خواست این کفش ها رو برام بخره چون کفش هام تازه بودن ولی من انقدر سر و صدا راه انداختم تا مامان برا اینکه آبروش نره اونا رو برام گرفت. تازه همون جا هم پام کردمشون درست مثل وقتی که کفش قبلی رو خریدیم! ا
/
این درختی که تو عکس سمت چپی می بینین، محدوده مورد علاقه من تو پارک نزدیک مهد کودکمونه. یه تابلو هم کنارش هست که روش توضیح داده که این درخت به یاد چه کسی کاشته شده (کاری که اینجا مرسومه) و روی تابلو هم شیشه داره. من عاشق اینم که یه تیکه سنگریزه بگیرم دستم و بشینم اونجا و آروم ضرب بگیرم رو این شیشه! اینجا همون ادامه تولد شایانه و همه مشغول کیک خوردن یا تاب و سرسره بازی هستن ولی من از فرصت استفاده کردم و خودم رو رسوندم به این گوشه پارک که خیلی دوستش دارم. آخه این روزا دیگه هوا یه کم سرد شده و ما کمتر می آییم پارک. ا



دست نقاش کوچولو... ا

/

این روزا دیگه من هر کلمه ای رو که میشنوم اگه خیلی سخت نباشه تکرارش می کنم. ولی هنوز جمله درست و حسابی بلد نیستم. دو سه روز پیش خیلی قشنگ اسم مامانم رو گفتم که کلی قند تو دل مامان آب شد. مامان و بابا کلی تعجب کرده بودن چون من سین رو خیلی خوب تلفظ کردم و حتی نگفتم شیما! بعضی کلمه ها رو ولی با لهجه ارمنی می گم مثل ناخ (نخ) و یاخ (یخ) ولی خ شون رو خیلی خوب می گم. ا

/
مشغول بازی ِ هو هو چیش چیش!
ا

این هم یه افه کارآگاهی! ا

آخرش من برج ساز می شم! ا

اینجا آزمایشگاه منه که هر روز قبل از حموم کردن باید یه ده دقیقه ای به تحقیقات علمی خودم بپردازم تا راضی بشم که مامان من رو حموم کنه. اصلاً من به عشق این آزمایشاته که تا مامان اسم حموم رو می آره زودتر از اون جلو در حموم حاضر می شم! ا





پ. ن. برای دیدن عکس ها در ابعاد بزرگترلطفاً روشون کلیک کنین.

4 Comments:

  • سلام سیما جون. عکسا باز نشد . نمی دونم چرا یه بار که می یام عکسا باز میشه و یه بار دیگه نه. خیلی عجیبه.
    در هر صورت آرمان خوشگلمو که انقدر حرفشو راه می بره ببوس.
    الان فرزند سالاریه دیگه . چه میشه کرد.

    By Anonymous Anonymous, at October 23, 2006 2:13 a.m.  

  • سلام سیما جون. ممنون از کامنتت خانمی منتظرم که ایمیلت رو هم بخونم.منم وقتی حرفایی که حسین از شبهای برره میگه رو می نویسم به یاد شما هستم که سریال رو ندیدین
    آرمان جونم ور ببوس. و خاطراتش رو بنویس..

    By Anonymous Anonymous, at October 28, 2006 3:59 a.m.  

  • سلام سیما جون. ممنون از کامنتت خاله سیما. شما هم به روز کن که بیایم کارای بامزه آرمان جونو بخونیم.

    By Anonymous Anonymous, at October 30, 2006 10:14 a.m.  

  • سلام سیما جون. ممنون خانمی که همیشه به من سر می زنی و ممنون از کامنتهای پر مهرت. بله ایمیلت رو گرفتم. از اینکه از پادکست حسین دیدین کردی و تعریف کردی هم متشکرم. زورتر به روز کن که ببینیم این آقا پسر ما دیگه چه کارایی می کنه.

    By Anonymous Anonymous, at November 02, 2006 11:50 p.m.  

Post a Comment

<< Home