/*

آ ر ما ن

Saturday, July 31, 2004

کی مامان و بابا فهمیدن که من "هستم" ؟

تقریبا 6 هفته ای میشد من تودل مامانم بودم که تازه مامان با یه ازمایش ساده تو خونه فهمید که من هم هستم! اون روز 5 اوریل بود. مامان اشک تو چشماش جمع شده بود و با خوشحالی رفت که به بابا بگه ... بابا هم خیلی خوشحال شد. اخه اونا مدتی بود که منتظر اومدن من بودن. مامان خیالش راحت نمیشد تا بره پیش دکتر و اون تائید کنه که من جدی جدی دارم میام!!! چند روز بعد دیگه خیال مامان و بابام راحت شد و بابام یه شیپور دستش گرفت و به همه دنیا این خبر رو داد از ایران گرفته تا فرانسه و ایتالیا! م
مامان اولین بار10 ماه می رفت سونوگرافی. اون موقع فقط سه ماه بود که من تو دل مامانم بودم. آقاهه که سونوگرافی رو میکرد خیلی اینور اونور کرد تا تونست منو از روبرو ببینه و بعد هم به مامان نشون بده. اون موقع من فقط اندازه یه هلو بودم ولی مامان قلبم رو که خیلی تند تند میزد دید. مامان آرزو کرد که بابا هم اونجا بود... اون انقدر احساساتی و هول شده بود که یادش رفت از آقاهه بخواد که عکس منو بهش بده. م
دفعه بعد مامان و بابا با هم 2 جولای رفتن سونوگرافی. من حسابی بزرگ شده بودم و دیگه لازم نبود دنبالم بگردن تا پیدام کنن. من همش در حال ورجه وورجه و دلبری از مامان و بابام بودم. اونروز بود که مامان و بابا فهمیدن که من پسرم! خانمه هم یه عکس به عنوان مدرک داد دست مامان و بابام! چند تا عکس دیگه هم با فیگور های تمام رخ و نیم رخ ... هم گرفت و داد بهشون. مامان این عکسها رو به زودی میذاره اینجا. م

Friday, July 30, 2004

من جیگر مامان و بابام هستم

تقریبا 4 ماهی به اومدن من به این دنیا مونده ولی مامانم نمیتونست صبر کنه و دلش میخواست که هر چه زودتر شروع کنه به نوشتن داستانهای من. مامان خیلی تمرین کرد تا بتونه فارسی تایپ کنه و امیدواره که من وقتی بزرگ شدم بتونم به راحتی اینا رو بخونم. مامان به زودی اولین عکسهای منو میذاره اینجا. عکسهای من وقتی که هنوز تو دل مامانم هستم. دیگه الان مامان و بابام میدونن که من پسرم و اسمم رو هم انتخاب کردن: "مزدک". م