/*

آ ر ما ن

Wednesday, March 19, 2008

بهار اومد


عید شما مبارک! ا



Monday, March 03, 2008

زمستون ونکوور و قصه های دیگه

خیلی وقته مامان نتونسته از بلبل زبونی های من بنویسه. اصلاً خیلی چیزا یادش می ره دیگه. امروز اومده یه چیزایی رو که هنوز یادشه بنویسه. ا

یکی از مهمترین چیزا برا من "بزرگ شدن" هستش. طوری که حتماً حتماً هر روز راجع بهش یه اظهار نظری می کنم. به نظر من بزرگ شدن یعنی اینکه آدم دستش برسه به سقف! مامان و بابام برا اینکه من رو تشویق کنن به اینکه کارهای بد نکنم مرتب می گن آرمانی دیگه نی نی کوچولو نیست، پسر بزرگی شده. من هم بدون استثنا تو جوابشون می گم: "نه هنوز دستم به سقف نمی رسه!". با این معیارِ من، حتی مامان و بابام هم خیلی مونده تا بزرگ بشن! ا
یکی از تصورات دیگه من اینه که وقتی من بزرگ بشم، مامان و بابام کوچولو می شن. اون موقع من باید برم سرِ کار و اونا رو هم بذارم مهد کودک! حتی به اینجاش هم فکر کردم که اگه یه موقع شب خواستم جایی برم و مهد کودک تعطیل بود، اونا رو بذارم پیش خاله نیوشا تا با ویستا بازی کنن و بعد من برگردم ورشون دارم ! ا
/
این یه عکس دسته جمعی با دوستام تو مهمونی کریسمسمونه تو مهد کودک: ا

/
مامان تا می آد یه ذره لوسم کنه، فوری می گم: "من خیلی پسر خوبی ام." مامان هم لوس ترم می کنه و می گه: "آره آرمان خیلی ماهه." و من پشت سرش می گم: "فقط بعضی وقتا می رم تو جلدم!". (تحریف حرف مامان که می گه آرمانی خیلی پسر خوبیه، فقط بعضی وقتا شیطونه می ره تو جلدش!) ا
چندهفته پیش قبل از خواب تصمیمم رو درباره تعداد جلدایی که دارم گرفتم و گفتم: "مامان، من دو تا جلد دارم؛ یکی پسرِ خوب، یکی هم بلا!" ا
/

آرمان سیبیلوی بلا! ا
/
در مورد مریضی ام که مامان دفعه قبل نوشته بود براتون. خیلی بهتر شدم ولی این لوزه ها تصمیم ندارن کوچولو بشن. برا همین هنوز چند هفته یه بار با مامان می ریم پیش ِ یه آقای دکتر اطفال که من خیلی دوستش دارم چون هم خیلی مهربونه، هم تو مطبش یه تخت داره که شکل ماشین آتش نشانیه و از همه مهمتر اینکه فارسی حرف می زنه. به همین خاطر من اسمش رو گذاشتم آقای دکتر فارسی! انقدر من از این آقای دکتر خوشم می آد که به راحتی به مدت یه ماه گذاشتم شبا دواهایی رو که ایشون داده بودن تا راحت تر نفس بکشم، مامان فش فش کنه تو دماغم، همون دواهایی که قبلاً محال بود بذارم مامان شبیهشون رو تو دماغم فش فش بکنه. ا
یه چیز دیگه از اون مریضی شب تولدم هنوز یادم نرفته و هر چند وقت یه بار می گم و حال ِ مامان وبابام رو می گیرم اینه که من هنوز ناراحتم که چرا نتونستم از کیک تولدم که عکس فرنکِل (فرنکلین) رو هم روش داشت بخورم... مامانم قول داده که سال دیگه تولدم یه کیکی بگیره که روش عکس فرنکِل باشه. چند روز پیش برا مامانم تولد الکی گرفته بودم و نشونده بودمش پشت میز تا شمع کیک الکی اش رو فوت کنه. بعد از اینکه مامان شمعا رو فوت کرد، ازش پرسیدم: "مامان، شما از دهنت غذا نیومده...". آخه من اون شب تولدم بعد از فوت کردن شمعا بود که برا دفعه سوم غذا از دهنم اومد و رفتیم بیمارستان ... ا



یکی از چیزایی که من خیلی دوست دارم آشپزییه! دوست دارم صندلی بذارم و بغل دست مامان وایستم ببینم چی کار می کنه و بعضی وقتا کمک هم می کنم. ا
آشپزی الکی رو هم دوست دارم. این میوه ها و سبزیجات الکی رو با هم قاطی می کنم و رو گازی که سنتا کریسمس برام فرستاده می پزم و می دم مامان و بابام بخورن!
ا



/
یه داستانی رو هم مامان خیلی وقته که هی یادش می ره براتون بگه اینه که یه بار همون آقا سنجابه که عکسش رو هم دیدین طبق معمول اومده بود دنبال غذا و من و بابام هم یه بیسکوئیت بادوم زمینی بهش دادیم. سنجابه خورد و بعد یه جیزی پچ پچ کرد! بابا گفت: "آرمان بیا ببین یه صدایی از خودش در می آره." من هم یه ذره گوش دادم و به آقا سنجابه گفتم: "خواهش می کنم!!" . اون فقط داشت تشکر می کرد ولی بابایی زبونش رو متوجه نشده بود. ا
/
یه پسر کوچولو تازگیا اومده مهد کودکمون که یه سالش هم نشده. اسمش نایجل هستش. مامان چند روز پیش به بابا گفت: "راستی بالاخره نایجل رو امروز عصر دیدم." بابا هم گفت: "آره خیلی هم بچه شیرینیه." من هم فوری گفتم:
"نخیر، نایجل که خوردنی نیست!" ا
/

ونکوور معمولاً زیاد برف نمی باره ولی امسال چند بار برف بارید که یه بارش خیلی زیاد بود. من که کیف کردم. این آدم برفی رو هم با بابام تو حیاطمون درست کردم: ا


/
چند وقت پیش مامان داشت قبل از خوابم برام قصه می خوند. کتابی که می خوند گوشه یه ورقش پاره بود. مامان گفت: "کدوم بلایی اینو پاره کرده؟!" من خیلی جدی گفتم: "من نمی دونم، یه دختر دیگه! پاره کرده!"
ا

/

این اولین حرف انگلیسی "ا ِ ی" هستش که من خود ِ خودم تنهایی نوشتم. هر جا و تو هر کلمه که من این حرف رو می بینم، بلافاصله می گم: " ا ِ ی فور آرمان!". بعضی حرف های دیگه انگلیسی رو هم خوب بلدم مخصوصاً حرف هایی رو که اسم دوستام با اونا شروع می شن، مثل "تی"، "کِی"، "جِی"، "ا ِن"، ... ا


این هم اولین "چشم چشم، دو ابرو" (روی کاغذ البته، چون قبلاً اینو کشیده بودم ولی خب نمی شد نگهش داشت) که باز خود ِ خودم بدون هیچ کمکی کشیدم. فقط باید یه خورده بیشتر تمرین کنم تا آدمایی که می کشم انقدر اخمو نباشن! ا

چند روز پیش با بابام داشتیم می رفتیم جایی که بابا گفت: "آرمانی، می خوای از جلو خونه نوری جون (مهد کودکم) رد بشیم؟". من هم به جای جواب دادن گفتم: " بابا، نوری جون نه، نوری خانم! ما بچه ها می گیم نوری جون، شما بزرگا باید بگین نوری خانم!". ا

/

پ.ن. برای دیدن عکسها تو اندازه بزرگتر، لطفاً روشون کلیک کنین. ا