/*

آ ر ما ن

Friday, December 30, 2005

دکترمیمون

نقل اول - تو این یکی دو هفته هی یادم می رفت بگم که من کلمه "بابا" رو هم یاد گرفتم و چون خیلی از تلفظش خوشم می آد، از همون صبح اول وقت که بیدار می شم بابا بابا می کنم تا شب! مامانم هم یه کمی حسودیش می شه چون دیگه "مامان" گفتن یادم رفته و فقط وقتهایی اون رو صدا می زنم که کارم گیر افتاده و حسابی مامان رو لازم دارم!! آ
/
نقل دوم - بابایی از وقتی که من تو دل مامانم بودم من رو میمون صدا می زده تا همین الان! بعضی وقتها هم می گه دکتر آخه اصلاً بابام عادتشه بچه ها رو دکتر صدا بزنه! انقدرهم این کار رو ادامه داده تا بقیه هم براشون عادی شده که من رو میمون یا دکتر صدا بزنن!! آ
/
هفته پیش مامان داشت با لپ تاپ قراضه اش کار می کرد که من سر رسیدم و شروع کردم به ور فتن با دکمه هاش. مامان برای اینکه حواس من رو پرت کنه با انگشت این عکس من رو که روی صفحه کامپیوتر بود نشون داد و پرسید: آرمانی، این میمونه کیه؟ و من بلا فاصله: بابا!!!!!!!:)) آ

Monday, December 26, 2005

به یاد بچه های بم

درست دو سال پیش یه همچین روزی وقتی که هنوز من پا تو این دنیا نذاشته بودم، زلزله ای که من درست نمی دونم چیه تو شهر بم که من درست نمی دونم کجای ایرانه اومد و تعداد خیلی زیادی از بچه های اونجا جونشون رو از دست دادن، تعداد خیلی زیادی هم مامان باباهاشون رو... من و خیلی بچه های دیگه شاید خیلی خوشبخت باشیم که معنی جون ازدست دادن و مامان و بابا از دست دادن رو هم درست نمی دونیم. هر چی هست هیچ چیزِ خوبی به نظر نمی آد باشه... مثل اینکه خیلی هم کاری از دستمون بر نمی آد. فقط مامان گفت که اینجا یادی ازشون بکنیم... همین! آ

Wednesday, December 21, 2005

اولین دیدار رسمی من با سَنتا

شنبه گذشته روز ِ نسبتاً مهمی بود. من برای اولین بار با سَنتا (یا همون پاپا نوئل) ملاقات کردم. البته مامان و بابام هم اولین بارشون بود که سنتا رو از نزدیک می دیدن!! آخه وقتی اونا کوچولو بودن تو ایران سنتا منتا نداشتن و جاش حاجی فیروز داشتن که می گن خیلی باحال تر از سنتاست! چون نزدیک عید نوروز که می شه یه دایره زنگی می گیره دستش و می زنه و می رقصه ولی این آقا سنتائی که من دیدم اصلاً حال و حوصله تکون خوردن نداشت!! از کل قیافه اش هم فقط دو تا چشم و یه دماغ بیرون بود. این هم عکس یادگاری ما: آ

یکی دیگه از دلائل مهم بودن روز شنبه این بود که من برای اولین بار پلو خورشت راستکی اون هم قورمه سبزی خوردم. خوردن که چه عرض کنم، با ضربه های محکمی که با کف دستم کوبیدم رو میز، اون یه ذره پلو خورشت تجزیه شد به ذرات ریز برنج، سبزی، لوبیا و گوشت! در ضمن نصف آشپزخونمون هم قورمه سبزی ای شد!! آ




این هم آخرین آتیش سوزی من اون روز! چک کردن ای میل هام با کی بورد خودم که رو میزه. یه وقت فکر نکنین که کی بورد راستکیه اونیه که به مانیتور تکیه داده ها!! آ

راستی شب یلداتون هم مبارک باشه! من هم امروز درست سیزده ماهه شدم :) آ

Tuesday, December 13, 2005

وجه مشترک

عکس این هاپو کوچولو رو گذاشتم اینجا چون هم خیلی نازه و هم اینکه علائق مشترکی با من داره و من کاملاً درکش می کنم! آخه من هم علاقه شدیدی به دم پائی دارم و هر جا که تو خونه دم پائی گیرم بیاد و در ضمن چشم مامان و بابام رو دور ببینم، می شینم به خوردن و لیس زدنش!!! آ


/
این هم عکس یلدا خانم گل که همین دیروز به این دنیا پا گذاشته. اگه دوست دارین قصه اش رو بخونین روی عکسش کلیک کنین: آ



/

راستی بعضی دوستان غیر وبلاگی گفته بودن که مطمئن نیستن چه جوری باید از این نظردونی استفاده کنن. شما مجبور نیستین که به عنوان بلاگر پس ورد وارد کنین، فقط کافیه که " آدر" رو انتخاب کنین و بدون وارد کردن وب پیجی در این قسمت بعد از نوشتن نظرتون دکمه پابلیش رو فشار بدین، همین! به هر حال ممنون از همه دوستانی که به اینجا سر میزنن چه با "نظر" چه بی "نظر"! :) آ

Wednesday, December 07, 2005

اولین قدم ها


بالاخره بعد از یه هفته تلاش بی وقفه! و برداشتن یه قدم امروز و دو قدم فردا، من امروز تونستم مسافت قابل توجهی رو طی کنم! مامان که خیلی ذوق زده شده بود هول هولکی دو سه تا عکس گرفت که خیلی هم خوب از آب در نیومدن - احتمالاً از شدت ذوق زدگی دستش لرزیده - و یه کم تار شدن. ولی در عوض این لحظه تاریخی ثبت شده!! البته خودم هم کمتر از مامان دوق زده نبودم، کلی عجله داشتم که برسم اون سر ِ هال: آ
اعتماد به نفس رو می بینین! انگار نه انگار که همین سه دقیقه پیش شروع کردم به راه رفتن :)آ
/

راستی قول داده بودم که عکس هم کلاسی هام رو هم بذارم اینجا. این یکی من هستم با نَنو و لور ِن: آ

این هم با لور ِن و مَدیسن: آ


حتماً اینجا یه سری بزنین ببینین که اروند چقدر قشنگ سالگرد عروسی مامان و باباش رو نوشته. حالا من اگه بخوام یه همچین کاری بکنم، سالی چهار پنج بار باید راجع به این موضوع بنویسم!! حتماً بعداً می نویسم چرا! آ

Tuesday, December 06, 2005

باز هم مهمونی


نه بابا اشتباه نکنین، عکس های بالا مهد کودکم نیست. مهمونی تولد موناست! این جشن تولد رو یه جایی گرفته بودن به اسم ِ "کیدیز کورنر" که پر از اسباب بازی بود و حسابی به من و بقیه بچه ها خوش گذشت:) آ
/
و اما یه کمی از مهد کودکم براتون بگم: اینجا به مهد کودک می گن "د ِی کِئر" ولی یه جور دیگه ش هم هست که بهش می گن "هوم د ِی کِئر" که در واقع یه خونه معمولیه و اونجا حد اکثر از پنج تا بچه نگهداری می کنن. من یه " هوم د ِی کئر"ی می رم که به جز من سه تا بچه دیگه هم هستن. مَدیسن که دو سالشه، نَنو که برادرشه و سه سال و نیمه شه و لورِن که اون هم تقریباً دو سالشه. خلاصه من کوچیک کوچیکشونم! ولی یه وقت فکر نکنین که سرم کلاه می ره ها. همین دو سه روز پیش بود که خانم مربی مون میترا جون برای مامان تعریف کردن که من چه جوری با لب و دهنم شروع کردم به سروصدا در آوردن (به قول بابام سوت بلبلی زدن) و بقیه بچه ها به تقلید از من همگی شروع کردن به درآوردن ِ اون سر و صدا ها!! خلاصه هیچی نشده رئیس بازی رو یاد گرفتم! آ
مامان و بابام اصرار داشتن که من رو جایی بذارن که ایرانی باشن چون من بیشتر ساعات روز رو اونجا هستم و اون ها می خواستن که هر چه بیشتر فارسی به گوش من بخوره تا انگلیسی. مامان و بابام فکر می کنن که من در هر صورت انگلیسی و فرانسه رو وقتی برم مدرسه یاد می گیرم و بیشتر نگران اینن که فارسی رو خوب یاد نگیرم. میترا جون هم تا جایی که بشه و وقت هایی که فقط با خود من حرف می زنن نه همه بچه ها باهام فارسی حرف می زنن. البته مثل اینکه این به نفع دوستام هم شده چون اون ها الان تقریباً تواین دوهفته چند کلمه فارسی مثل توپ و دس دسی و این ها رو یاد گرفتن!! آ
حالا حتما ًبه زودی با دوستام هم عکس می گیرم و می ذارم اینجا :) آ