/*

آ ر ما ن

Monday, July 28, 2008

آراز ما


برادر کوچولوی من آراز جمعه 11 جولای (21 تیر) پاشو گذاشت تو بیمارستان سنت پائلز ونکوور درست سه سال و هفت ماه و بیست روز بعد از به دنیا اومدن من. آراز موقع تولد 3.555 کیلوگرم وزنش و 51 سانتیمتر قدش بود یعنی 105 گرم سنگین تر و 1 سانتیمتر کوتاهتر از من موقع تولدم. ا
/
حالا اگه گفتین از این دو عکس پائینی کدوم منم و کدوم آراز؟


آراز یه روزه و برادر بزرگش مثل شیربالا سرش: ا



بر عکس چیزی که همه فکر می کردن، من اصلاً به برادر کوچولوم حسودی نمی کنم! خیلی هم دوستش دارم و هر وقت مامانم شیرش می ده بوسش می کنم و به مامان می گم "بی بی مون چقدر نازه، چقدر خوشگله، من خیلی دوسش دارم". اصلاً به نظر من همه بی بی ها خوشگلن، همین امشب داشتم فیلم خودمو وقتی که خیلی کوچولو بودم (سه ماهه) می دیدم و به مامان گفتم "مامان، من چقدر خوشگل بودم" !! ا

حالا دیگه مامان اعظم من و آرازو دوتایی یه جا باید حموم کنه چون تا حرفش می شه که آراز باید حموم بشه، من قبل از همه لخت شدم و تو وان منتظرم! ا

فعلاً خدا حافظتون تا معلوم نیست کی مامانم وقت کنه و بیاد اینجا از من و آراز بنویسه. ا

Wednesday, July 09, 2008

بالاخره تابستون اومد

سلام
مامانم این یکی دو ماه آخر قبل از اومدن بی بی مون دیگه خیلی سختش بوده که طولانی بشینه پای کامپیوتر برا همین هم وبلاگ من تق و لق بوده! با این حال مامان دلش می خواست که تا قبل از اومدن برادرکوچولوم و قاطی شدن قصه ها یه سری عکسا و قصه های جدید منو بذاره اینجا، حتی شده تلگرافی!ا

/
این یکی از نقاشی هاییه که من تو مهد کودک کشیدم. یه هواپیما که رو چمنا سقوط کرده!ا

چند وقت پیش یه برنامه برا بچه ها تو جزیره "بوئن آیلند" بود که با دوستام ویستا، شایان و رایان رفتیم. هوا بارونی بود و من هم یه ذره سرما خورده ولی با این همه بهم خوش گذشت: ا


اینجا خونه همکار بابامه که دعوتمون کرده بود برا باربی کیو. من از بالا پایین پریدن و دویدن رو ترمپالین خیلی کیف کردم. کلی هم با آهنگ هایی که با پیانوشون زدم گوش همه رو کر کردم! ا


اینجا هم ساینس ورلد و چیزای جدیدی که من تجربه کردم . ا




کمک به مامان و بابا و آب دادن گلا، البته اگه شیطونی و شستن دیوار و کف حیاط اجازه بده. ا

بالاخره مامان اعظم دو سه هفته پیش از ایران اومد و خیال همه راحت شد. مامان اعظم اومده که وقتی بی بی مون می آد به ما کمک کنه. این دو تا عکس شاید یه ساعت بعد از رسیدنشه، آخه من نمی تونستم صبر کنم تا مامان اعظم استراحت کنه و بعد چمدوناشو باز کنه و سوغاتی هامو بده! ا

مامان اعظم به جز سوغاتی چیزای جالب دیگه ای هم برای من داشت. مثلاً اون کلاهی (روسری) که تو فرودگاه رو سرش بود، آخه من تا اون موقع کلاه اون شکلی ندیده بودم! یا نماز خوندنش که من دفعه اول از اون اول تا آخرش پشت سرش نشستم و تماشاش کردم، البته وسطاش چند بار مامان اعظم رو صدا کردم ولی اون جوابی نداد! بعد هم که نمازش تموم شد رفتم جلو و کلی در مورد اون پاک کن و گردن بندی که رو یه ملافه کوچولو بود و مامان اعظم هی پیشونیش رو روش می ذاشت کنجکاوی و سوال کردم!! ا

بالاخره یکی دو هفته پیش یه کم هوا گرم شد و من تونستم یه تنی به آب بزنم. ا



اینجا هم آکواریوم (که من بهش می گم آکراویوم) ونکووره که هفته پیش با مامان اعظم و مامانم رفتیم. بعدش دوستام شایان، رایان و ویستا هم با ماماناشون اومدن و ما با هم کلی ماهی (که من به همشون می گفتم نیمو)، دلفین، نهنگ، لاک پشت، تمساح و خیلی حیوونای دیگه رو تماشا کردیم. ا



/

دیگه چیزی نمونده، برادر کوچولوی من دو روز دیگه یعنی همین جمعه می آد! ا