/*

آ ر ما ن

Tuesday, October 25, 2005

محبت ِ زیادی


هر چی به مامان می گم انقدر من رو نچلون و با سر و کله ام ور نرو، به خرجش نمی ره. می ترسم آخر و عاقبتم مثل این بچه میمونه بشه!!! آ
/
مرسی خورشید خانوم برای لینک این خبر بامزه!آ

Friday, October 21, 2005

آرزو بر مامان ها عیب نیست
















بذارید ببینم درس ِ امروزم چی بود. ا ِ ... اصلاً آدم رو هول می کنن. همینجور دوره ام کردن و عکس می گیرن... مگه تا حالا پیانیست ندیدین؟! بابام هم که دودستی دست و پام رو چسبیده که نیافتم. بابا من دیگه نشستن بلدم، ایران بودم یاد گرفتم. اصلاً ذوق آدم رو کور می کنن. چی می خواستم بزنم... آهان، یادم اومد؛ آهنگ ِ این شعر رو:آ
/
یکی بود یکی نبود
زیر گنبذ کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسّه بود
زارو زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
گیسشون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلند تَرَک
از شبق مشکی تَرَک
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشتشون سرد و سیا قلعهء افسانهء پیر
از افق جرینگ جرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج نالهء شبگیر می اومد
پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسّه شدین؟
مرغ پر بسّه شدین؟
چیه این های های تون؟
گریه تون وای وای تون؟
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف می آد؟
نمی گین بارون می آد؟
نمی گین گرگه می آد می خوردتون؟
نمی گین دیبه می آد یه لقمه خام می کندتون؟
نمی ترسین پریا؟
نمی آین به شهر ما؟
شهر ما صداش می آد، صدای زنجیراش می آد
...
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسّه نبود
دنیای ما عیونه
هرکی می خواد بدونه
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هرکی باهاش کار داره
دلش خبر دار داره
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه
...
دنیای ما همینه
بخواهی نخواهی اینه
...
/
حالا از شوخی گذشته (شعر رو نمی گم ها...) مامانم خیلی دوست داره که من به موسیقی علاقه مند بشم و بتونم پیانو یا ویلون رو خوب یاد بگیرم. آرزوئه دیگه... من هم سعی ام رو می کنم که برآورده اش کنم. خُب فعلاً تا بعد، روز و شب همه تون خوش. آ
/
راستی من امروز درست یازده ماهه شدم. من و مامان یه ماهه دیگه می تونیم با هم خونه باشیم. بعدش مامان می ره سر ِ کار و من هم می رم مهد کودک :) آ

Sunday, October 16, 2005

روی پای خودم




















الان دیگه یه چند روزیه که من می تونم رو پای خودم وایستم! البته اینم یواشکی بگم که با کمک. هر میز و کشو و وسیله ای که گیرم بیاد ازش می گیرم و بلند می شم وامی ایستم رو پاهام. خیلی خوبه، کم کم دارم به همه چیز تو خونه مسلط میشم و دستم به خیلی چیزا می رسه که قبلاً نمی رسید! هر چند که مامان و بابام زیاد چیزای دندون گیری نذاشتن که بمونه و بیشتر چیزا رو جمع کردن :( ولی خُب یه چیزائی مثل تلویزیون و ضبط رو دیگه نمی تونن کاریش کنن :) تلویزیون که خیلی باحاله و من کلی از ور رفتن باهاش کیف می کنم. دستگاه ضبط هم خیلی سرگرم کننده است، تازه چون مامان و بابام کمتر باهاش کار دارن، وقتی می رم سراغش زیاد کاری به کارم ندارن. من هم با همه دکمه هاش ور می رم - اصلاً من از چیزائی بیشتر خوشم می آد که پر از دکمه باشن و من هی فشارشون بدم - و هی در ِ جای نوار کاست و سی دی رو باز و بسته می کنم. نتیجه اینکه دیروزبابام پستونکم رو که یکی دو روزی بود گم شده بود، تو همون جای نوار کاست ضبط پیدا کرد!آ

Saturday, October 08, 2005

آدم بزرگ ها

















به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت يک مشت بطری خالی و يک مشت بطری پرنشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟ می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم
شازده کوچولو پرسيد: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم
شازده کوچولو که حالا ديگر دلش برای او می‌سوخت پرسيد: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پايين گفت: -سر شکستگيم را
شازده کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسيد: -سرشکستگی از چی؟
‌می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را
اين را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شازده کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: اين آدم بزرگ‌ها راستی‌راستی چه‌قدرعجيبند! ش