Saturday, July 30, 2005
امروز من و مامان تو راه برگشت به تورنتو هستیم. درست یک سال قبل این روز مامان وبلاگ من رو درست کرد تا قصه هام رو اینجا بنویسه. اون موقع من پنج ماه و نیم بود که تو دل مامانم بودم و هیچ چی از این دنیا جز صدای قلب مامانم نمی دونستم... اما حالا من هشت ماه و یه هفته امه و حسابی بزرگ شدم. حتی تا یکی دو ماه بعد از به دنیا اومدنم کسی جز مامان و بابام از وبلاگ من خبری نداشت ولی کم کم دوستامون با اینجا آشنا شدن و حالا دیگه هر روز 5-6 نفر به وبلاگم سر می زنن؛ خیلی خوشحالم. ممنون از همه!آ
Friday, July 29, 2005
خداحافظی از ایران
امروز آخرین روزیه که من و مامانم ایران هستیم و فردا بعد از دو ماه برمی گردیم تورنتو. همیشه سلام خوبه ولی خداحافظی نه... اینجا به من خیلی خوش گذشت و با کلی از فامیلهامون آشنا شدم. همش منو بغل کردن، باهام بازی کردن و اینور و اونور بردنم. ولی دیگه باید برگردیم خونمون؛ آخه من و مامان خیلی دلمون برای بابام تنگ شده... دلم می خواد دفعه دیگه بابام هم بیاد ایران تا دیگه من و مامانم چیزی کم و کسر نداشته باشیم... فعلا خداحافظ ایران!آ
Sunday, July 24, 2005
Saturday, July 23, 2005
Friday, July 22, 2005
Tuesday, July 12, 2005
سفر به شمال
من و مامانم به همراه مامان بزرگم و دو تا دائی هام با چند تا از دوستامون سه چهار روز رفتیم شمال. خیلی خوش گذشت و مثل این 5 هفته قبل جای بابام خیلی خالی بود... مامان چند تا از عکسهای من رو گذاشته اینجا تا همه دوستامون ببینن من چقدر کنار دریا کیف کردم. جای شما خالی! آ