/*

آ ر ما ن

Tuesday, January 23, 2007

دو سال و دو ماه و دو روز

امروز من درست دو سال و دو ماه و دو روزمه! این بالاخره بهونه ای شد تا بیام اینجا و حال و هوای وبلاگم رو که یه کم اشک آلود شده بود، عوض کنم... می دونید من این روزا دیگه خیلی بلبل زبونی می کنم جوری که اگه سواد داشتم دیگه منت مامان رو نمی کشیدم و زود زود اینجا رو به روز می کردم. ا

/

فردای کریسمس با مامان رفتیم یه جایی تا من بازی کنم. ولی من برا اینکه مامان اون پایین تنها نمونه، با خودم کشوندمش تا بالا بالاهای این دالون ها که ارتفاعش برا قد بچه ها مناسبه و مامانم کلی گردن درد گرفت بس که باید تو این پیچ واپیچ ها دنبال من می دوید! به من که خیلی خوش گذشت: ا





آخرین روز سال هم با دوستم ویستا رفتیم استخر. اونجا هم من یه عالمه آتیش سوزوندم و بهم خوش گذشت: ا




فرداش یعنی اولین روز سال نو هم باز با دوستم ویستا رفتیم آکواریوم ونکوور. من که از دیدن این همه ماهی، کوسه، عروس دریایی، ستاره دریایی، جونورای دیگه که اصلاً مامان هم نمیدونه اسمشون چیه و من به همشون می گم ماهی خیلی کیف کردم. شما هم کیف کنید: ا



























آخرش هم قایق سواری کردم که خیلی خوشم اومد؛ دیگه ماهی ها رو فراموش کرده بودم و حاضر نبودم از اون تو بیام بیرون: ا




قصه جارو رو که گفتم براتون. یه مدت مامان تونست جارو رو تو کمد نگه داره و به من اجازه نده که بیارمش بیرون و صبح تا شب بذارمش وسط خونه ولو باشه. اون موقع من دیگه از بی جارویی به ماشین چمن زنی خودم راضی شده بودم و هر وقت جایی چیزی می ریخت، فوری می رفتم ماشین چمن زنیم رو می آوردم و فرض می کردم که جاروئه و با هاش خونه رو تمیز می کردم. بعد که یه چند روزی مریض شدم و سرما خوردم، یه بار اونچنان بهانه ای گرفتم و یه ربع پشت سر هم گریه کردم و هیچ چی ساکتم نکرد که مامان مجبور شد دست به دامن جارو بشه و ببینه من جدی جدی چیزیم شده یا فقط بهونه است که من با شنیدن اسم جارو فوری دویدم جلو کمد و نیشم تا بنا گوش باز شد!! مامان هم که دیگه نمی تونست زیر قولش بزنه... خلاصه از اون روز تا حالا که یه ده روزی می شه، جاروی ما صبح تا شب وسط خونه است و من صبح ها که می خوام برم مهد کودک باهاش خداحافظی می کنم و بعضی وقتا بوسش هم می کنم!!!!! و عصر ها هم به عشق جارو بر می گردم خونه! شب ها هم از مامان می خوام که قصه جارو رو برام بگه... ا


این هم چکمه های جدیدم که روز اول قبل از کندن قیمت و کاغذ ماغذاش پام کردم و گرفتم خوابیدم. هر چی هم مامان سعی کرد از پام در بیاره نشد چون من هر بار بیدار می شدم و می گفتم نه، نکن!! بعد که بیدار شدم و بالاخره درشون آوردم، پاهام خیس آب بودن آخه این چکمه تا هوای 32- درجه هم پا رو گرم نگه می داره!! ا



Sunday, January 14, 2007

به یاد آرین کوچولو








بعد از پرواز ناباورانه آرین کوچولو، چه چیزی جز صبر می شه برا مادر و پدرش آرزو کرد؟
این درد بزرگ تر از این هاست که بشه براش دنبال تسکینی گشت... شاید گذر زمان... شاید

مامان آرمان

پ.ن. ممنون از بابای فردا برای پیشنهاد خوبشون




Sunday, January 07, 2007

سفرنامه نانایمو

پارسال من یه ملاقات رسمی با سنتا داشتم ولی امسال چون سنتا اومده بود خونمون دیگه ما نرفتیم دیدنش؛ من و سنتا نداریم که!!!! ا

این هم آقای سنتا تو محوطه مجتمع ما که یه کیسه گنده دستش بود و به همه از این آب نبات عصایی ها می داد؛ من هم به جای گرفتن آب نبات محو این همه مو و ریش و سبیل سفید شده بودم: ا

این پست قرار بود بعد از اون داستان سه پلشک باشه چون سه پلشک ما ادامه پیدا کرد ولی خب بازی یلدا رو هم دیگه نمی شد خیلی معطلش کرد! یه هفته قبل از کریسمس یه روز جمعه بود که طوفان شدیدی اومد و برق خونمون قطع شد!! مامان زنگ زد اداره برق گفتن کم ِ کمش دو روز طول می کشه درست بشه!! مامان فکر می کرد قطعی آب از همه چیز سخت تره ولی اون روز فهمید که قطعی برق از اون هم بدتره! چون اگه اون موقع ما رفتیم هتل فقط شب ها رو می رفتیم و اونجا می خوابیدیم که من زیاد حوصله ام سر نره و همون چند ساعت قبل از خواب حموممون رو هم می کردیم. ولی بی برق چی؛ نه گاز برا پختن، نه وسیله ای که خونه رو گرم کنه، نه چراغی که خونه رو روشن کنه و مهمتر از همه نه تلویزیونی که آدم کارتون تماشا کنه!! و باید همه روز رو تو هتل موند! مامان می دونست که پوستش کنده می شه اگه بخواد دو روز من رو تو هتل نگه داره. برا همین بود که فکر کرد بهتره بار و بندیلمون رو ببندیم و بریم پناهنده بشیم خونه دانیال اینا که شهر نانایمو - تو جزیره ونکوور - هستن. بابایی نمی تونست بیاد چون باید شنبه و یکشنبه رو می رفت سرکار. همون جمعه عصر من و مامان ساکمون رو بستیم و سوار کشتی شدیم که بریم جزیره. ا

خدا رو شکر این وسیله بازی تو سالن انتظار ایستگاه کشتی هست وگرنه مامان نمی دونست چه طوری سر ِ منو یه ساعت تموم گرم کنه تا کشتی برسه! این اولین بار بود که من و مامان دوتایی می رفتیم نانایمو؛ دفعه های قبل همیشه با بابایی همه با هم رفته بودیم. مامان یه کم نگران بود که شاید نتونه تنهایی از پس ِ من بر بیاد ولی مثل اینکه یادش رفته بود که من از دفعه های قبل بزرگتر شده بودم و خلاصه کلی آقا بودم. تو محوطه بازی کشتی هم که سرسره و از این ماشین الکی ها هست یه عالمه با بچه های دیگه بازی کردم. خلاصه یه ساعت و نیم سفرمون با کشتی طول کشید تا برسیم. من که تمام راه دانیال دانیال می کردم و دیگه صبرم تموم شده بود برا رسیدن و بازی کردن با دانیال. این بی برقی برا من که بد نشد چون کلی با دانیال بهم خوش گذشت. دانیال خیلی پسر خوب و آرومیه و من یکی دو باراشکشو درآوردم ولی بعدش بوس و نازش کردم و فکر می کنم که به دانیال هم خوش گذشت چون بعد از دو روز دلش نمی خواست ما برگردیم... ا

کلی هم با هم کارتون تماشا کردیم. مامان یادش نیست تو این عکس ما چی داشتیم تماشا می کردیم ولی از ژستامون به نظر می آد که احتمالاً یه کارتون فلسفی بوده که انقدر ما رو تو فکر برده و سر ِ منو به خارش انداخته بوده!! ا

تو راه ِ برگشت هم من باز خیلی آقا بودم و اصلاً مامان رو اذیت نکردم. بازم یه عالمه تو محوطه بازی کشتی بازی کردم. سر ِ ناهار هم خیلی پسر خوبی بودم و تو کالسکه ام نشستم و غذامو خوردم. ا

/

گفتم آقا شدم ولی این دلیل نمی شه ازعلاقه ام به آشپزخونه کم شده باشه! این صندلی رو هم خودم انتخاب کردم؛ آخه خسته می شم یه ساعت وایستاده به این کنسرو ها و نوشابه ها ور برم!! ا

مامان رو بگو که خوشحال بود من از جارو برقی می ترسم. نمی دونست که همه ترس من از اون جارو برقی قدیمیه بود که گنده و سیاه بود و عین غول بیابونی، تازه صداش هم گوشو کر می کرد! اون که خراب شد، یه جاروی ظریف مریف خوشرنگ و با صدای کمتر خریدیم که من همون اول عاشقش شدم و الان دیگه یکی از بگو مگو های من و مامان سر ِ جارو برقیه که من بهش می گم دارو! آخه من خیلی خوشم میاد باهاش بازی کنم و عین ماشین تو خونه اینور و اونور ببرمش! ا

این هم ساز دهنی ایه که روز کریسمس خونه خاله نیوشا سر ِ بوقلمون خوری جایزه مامانم بود. من هم کشش رفتم و از وقتی از اونجا برگشتیم و رسیدیم خونه، یه بند توش فوت کردم و سر و کله مامان و بابایی رو بردم. جاتون خالی خونه خاله نیوشا هم خیلی به من خوش گذشت آخه اونجا هم من یه دوست کوچولوی نازنازی خوشگل دارم که اسمش ویستا ست. ا