/*

آ ر ما ن

Sunday, November 27, 2005

تشکر

خیلی خیلی ممنون از همه دوستان که اولین تولد من رو تبریک گفتن. مخصوصاً پدر عزیز اروند گل که به همراه دوستانشون اولین نظردونی وبلاگ من رو پُر و پیمون کردن و صفا دادن. همینطور ممنون از بقیه دوستان که ای میل رو باز به این نظردونی ترجیح دادن؛ مرسی خاله نازی، خاله نیلوفر، عمو عباس، خاله رکسانا، خاله رضوان، خاله سولماز، عمو محمد، خاله لیلا برای ای کارت ها و ای میل های قشنگ شون. مامان بزرگ ها، دائی ها، عمو و... هم که همه ایران هستن جای خودشون رو دارن.آ
بابای فردا لطف کرده بودن و سراغ من رو گرفته بودن؛ گفته بودن که من حتماً سرم گرم ِ باز کردن کادوها و این حرف هاست که پیدام نیست! راستش من اصلاً جشن تولد اونجوری نداشتم، چون از یکی دو روز قبل از تولدم سرما خوردم و حالم زیاد خوب نبود وهنوز هم خوب ِ خوب نشدم. حتی مهد کودک رو هم با یه روز تاءخیر شروع کردم. برای همین مامان و بابام یه کیک کوچولو گرفتن تا خودمون سه نفری اون شب رو جشن بگیریم. این هم اون کیکه!: آ


من هم که اصلاً حال و بالی نداشتم به زور ِ مامانم پشت ِ این میز کوچولو واایستادم تا عکس بگیرم: آ


امروز دیگه تقریباً بعد از یه هفته من حالم بهتر بود و رفته بودیم مهمونی ای که از طرف شرکت بابام برای بچه ها گرفته بودن. این مهمونی به مناسبت کریسمس بود (آخه اینجا از یه ماه مونده به کریسمس این مهمونی های جمعی رو می گیرن تا بعدش مردم به خرید های سال نو و مهمونی های خانوادگی شون برسن). خیلی خوش گذشت، جاتون خالی. یه خانم مو صورتی هم اونجا بود که با بادکنک های باریک برای بچه ها حیوونات و کلاه های بامزه درست می کرد: آ

من هم با مامان صف واایستادم و این خانم برام یه کلاه درست کرد. بعدش هم بغلم کرد، ولی من با اینکه خانمه خیلی مهربون بود، نمی دونم چرا یه کم ترسیده بودم و دلم می خواست زودتر برم بغل مامانم!آ

این هم اون کلاه فضایی!!آ

از اول هفته قبل دیگه مامان برگشته سر ِ کار و خیلی وقت نمی کنه به این خونه برسه، خلاصه اگه من تند تند اینجا پیدام نشد همش تقصیرِ مامانه! :) آ

Monday, November 21, 2005

یک سالگی


امروز* درست سیصد و شصت و پنج روزه که من پام رو گذاشتم تو این دنیا، ولی انگار همین دیروز بود که داشتم گریه می کردم که چرا من رو ازاون جای گرم و نرم آوردن بیرون! درسته، یه سال گذشت. دیگه من فقط یه نی نی کوچولو یا به قول اینجایی ها یه بِِیبی نیستم؛ من یه آقا پسرم! اگه این ع ک س ه ا م روبه ترتیب نگاه کنین، حرفم رو باور می کنین. الان از عکس اولی دوازده ماه و از عکس آخری یه ماه بزرگ ترم. تازه از این موقع که شونزده ماه ونیم بزرگ ترم! با این حال هنوز این عادت رو ترک نکردم و بعضی وقت ها انگشت شستم رو می مکم، با آقا بودن که مغایرتی نداره، داره؟!!آ

تواین یه سال خیلی چیزا رو فهمیدم ویاد گرفتم؛
فهمیدم که اگه سرم بنگ بخوره جایی و درد بگیره، بهترین چیزی که می تونه اون رو خوب کنه بوس های مامانه؛
یاد گرفتم که اگه مامان و بابا رو ناراحت یا عصبانی کنم، چه جوری با نشستن و دس دسی یا سرسری کردن زود از دلشون درآرم؛
یاد گرفتم که به یه چیزایی نباید دست بزنم ولی اگه اینجوری دست بزنم بقیه رو خوشحال هم می کنم؛
فهمیدم که خونمون بهترین جای دنیاست و اون جاست که من کلافه نمی شم و راحت می خوابم؛

و خیلی چیزهای دیگه که الان یادم نمی آد...آ

تواین دوازده ماه فقط دو ماه اش رو با مامان ایران بودم. خیلی خوش گذشت؛ همه فامیل هامون رو دیدم و اون ها همه خیلی با من خوب ومهربون بودن. یه سفرشمال هم رفتیم که خییییییلی خوب بود. من اونجا برای اولین بار با دریا آشنا شدم چون قبل از سفربه ایران اینجا هنوزهوا برای رفتن کناردریا سرد بود.آ
.
از وقتی به دنیا اومدم، همیشه پیش ِ مامان بودم ولی مامان دیگه باید برگرده سر ِ کار و من هم ازفردا می رم مهد کودک. اولش شاید زیاد خوشم نیاد ولی مامان می گه که جای خوبیه و من می تونم با بچه های دیگه بازی کنم وکلی چیز یاد بگیرم.آ
.
درسته که من یه فقط یه سالمه ولی وبلاگم تقریباً چهار ماه از من بزرگتره. اون موقع که مامان این وبلاگ رو درست کرد، اصلاً فکرش رو نمی کرد که یه روزی اینجا مشتری هم داشته باشه و کسی قصه های من رو بخونه. اما حالا که دیگه دوستان مامان و بابام که همه خاله ها و عموهای عزیزمن تو همه جای این دنیای گرد و قلنبه هستن، گاهی می آن اینجا و سر می زنن، لطف می کنن و با ای میل درباره شیطونی ها، خرابکاری ها، شیرین کاری های من نظر می دن؛ مامان می گه شاید بهتر باشه که این نظردونیِ رو باز بذاریم تا این دوستان به زحمت نیافتن ای میل جداگانه برام بزنن.آ
/
/
ا*البته با این داستان سال کبیسه بازی و این حرف ها (یعنی پارسال که من به دنیا اومدم)، طبق ِ تقویم ایرانی فردا روز تولدمه.آ

Tuesday, November 15, 2005

سخنرانی های من


مدتیه که می خوام در مورد کلماتی که به زبون می آرم و سخنرانی هایی که می کنم اینجا بنویسم، ولی بازی کردن و شیطونی مجال ِ این کار رو نمی ده!! مامان می گه این ها رو باید اینجا بنویسیم تا بمونه چون بعداً ممکنه یادمون بره.آ

مامان یادش می آد که من وقتی چهار پنج ماهه بودم، گاهی "ماماماما..." می گفتم ولی اون موقع نمی دونستم که این اصلاً معنی ای هم داره یا نه. ازاون موقع من همینطور صداهای مختلفی از خودم در می آرم که احتمالاً تو هیچ کدوم زبون های دنیا معنی خاصی نداره. بابام می گه شاید به سری لانکایی نزدیک باشه!! خلاصه با تمرین این صداهای تکی کم کم تونستم بعضی کلمه ها رو با صداهای ترکیبی درست کنم و بگم. مثلاً الان یکی دو ماهی می شه که بعضی وقت ها با صدای بلند تقریباً می زنم زیر ِ آواز و می گم:"لی غا، لی غا، لی غا، لی غا..." چون "ق"اش رو مثل ِ عرب ها غلیظ تلفظ می کنم، مامان اینجوری تایپش کرده! خلاصه این "لی غا، لی غا" کم کم تبدیل شد به "دی غا، دی غا" و گاهی هم "دی گا دی گا"! این زبونی که من حرف می زنم کلمه های دیگه ای هم داره مثل ِ: "د َ د َ د َ د َ..." و" دِی دِِی دِِی دِِی...". حالا این ها فعلاً معلوم نیست معنی شون چیه ولی کم کم تبدیل می شن به یه سری کلمه های فارسی، انگلیسی یا فرانسه که من قراره یادشون بگیرم. البته مامان و بابام برا من دو تا زبون دیگه هم تو لیست شون دارن که یاد بگیرم: ترکی و کردی! راستی تا یادم نرفته بگم که همه چیز هایی هم که من می گم بی معنی نیست، یه کلمه مهم رو من خیلی خوب و روون می گم و اون اینه؛ "مامان".آ

Thursday, November 10, 2005

اولین تماس تلفنی مهم من

امروز صبح که طبق معمول من مشغول ِ بازی بودم، مامان فکر کرد بشینه یه چند صفحه کتاب بخونه - اگه من بذارم و ورق هاش رو مچاله نکنم! - مامان همینطور که تو چند متری ِ من کتاب می خوند، می شنید که من در تلاشم به چیزی برسم و ظرف چند ثانیه متوجه شد که من داشتم سعی می کردم گوشی ِ تلفن رو که بالای میز و جایی گذاشته شده بود که قرار نبوده دست ِ من بهش برسه، برداشته ام و تازه خیلی خوشحال و فاتحانه نشسته ام که باهاش بازی کنم! تا مامان از جاش بلند بشه و بیاد ببینه من چی کار می کنم - که همه این ها چند ثانیه بیشتر طول نکشید - من شش رقم رو وارد کرده بودم و این وسط ها دکمه تاک رو هم فشار داده بودم. مامان تا شماره رو دید رنگ از روش پرید؛ چون سه رقم اولی که من وارد کرده بودم 911 بود، یعنی شماره پلیس، آتش نشانی و اورژانس تو کل ِ آمریکای شمالی!!!آ
خلاصه مامان بلافاصله گوشی رو گرفت و شنید که یه خانمی اونور ِ خط هی داره سعی می کنه که با ما حرف بزنه و ببینه مشکل چیه! تا مامان گفت بله، خانمه مجال نداد و آدرس خونمون رو با مامان چک کرد. مامان هم کلی عذرخواهی کرد و براش توضیح داد که موضوع چی بوده. خانمه هم گفت که اشکالی نداره ولی اون موظفه آدرس رو چک کنه و به اداره پلیس گزارش بده که شماره اشتباهی گرفته شده. نیم ساعت بعد که دیگه مامان فکر می کرد همه چی به خوبی و خوشی تموم شده، زنگ در خونمون رو زدن و من تو بغل مامان رفتیم که در رو باز کنیم. یه دفعه دیدیم یه افسر پلیس غول تشن با یه عینک ِ خیلی دودی واایستاده جلومون!! پرسید که آیا ما به پلیس زنگ زدیم و مامان هم داستان رو گفت. آقا پلیسه هم یه نگاهی به من کرد و لبخند زد و گفت اوکی، ولی ما با این حال موظفیم که حتماً بیاییم و مطمئن بشیم که مشکلی نیست.آ
/
نتیجه اخلاقی: بی خودی برای بچه هاتون تلفن اسباب بازی - هر چقدر هم که شبیه راستکیش باشه - نخرید، چون بچه ها الکی رو از راستکی خوب تشخیص می دن :) آ

Friday, November 04, 2005

گزارش مصور شیطونی

آهای یکی این پنجره رو باز کنه! می خوام برم بیرون بازی کنم.آ
.
خُب این هم بالاخره کشوی سوم!آ
.
زود باش مامان عکستو بگیر می خوام برم، کلی کار تو این آشپزخونه دارم!آ
.
بذارین ببینم این قفله چه جوری باز می شه؟
.
گفتم دستم به همه جا می رسه، هیچ کی باورش نشد!آ
.
.
تاریخ عکس ها: 30 اکتبر 2005