بچه ها بهار
برفها پا شدند
از رو كوهسار
بيدار شو، بیدار
زنبور از لونه
همه پي كار
بچه ها بهار
/*
دفعه پیش که مامان از شیرین زبونی های من نوشت یادش رفت این یکی رو بگه: بس که مامان و بابام به من گفتن آرمانی اون نه! دیگه من خودم دست پیش می گیرم و وقتی می خوام به چیزی دست بزنم می رم به طرفش یه نگاهی به مامان یا بابام می کنم و می گم اونِّه!! ولی خب بالاخره یه دستی هم به هر چی که هست و ممنوعه می زنم! :) آ
/
راستی من یکشنبه هفته قبل برای اولین بار رفتم سلمونی! البته مامان و بابام قبلاً خودشون هنرنمایی کرده بودن و موهای من رو صفا داده بودن! ولی خب این دیگه اولین سلمونی رفتن رسمی من بود. این عکس ها هم سندش! یه وقت فکر نکنین که قرمزی چشمهام از گریه بوده ها! آ
پنجشنبه 9 مارچ هم تولد بابام بود و ما یعنی من و مامان و بابام سه نفری جشن گرفتیم. روی کیک هم با کم کردن چهل پنجاه تا شمع، یه دونه شمع گذاشتیم تا من بتونم فوتش کنم!! آ
این هم عکسهای مربوط به روز ولنتاین که البته بعداً گرفته شده و قبلاً قولش رو داده بودم. این تاج قلبی رو خاله میترا برام درست کرده بودن و اون یکی هم اولین اثرهنری من که کف دست گل گلی ام رو گذاشتم تو اون بشقاب و بقیه اش رو خاله میترا کمک کردن تا شد اینی که تو عکس می بینین! آ