/*

آ ر ما ن

Monday, March 20, 2006

بچه ها بهار

بچه ها بهار
گل ها وا شدند
برفها پا شدند
از رو سبزه ها
از رو كوهسار
بچه ها بهار
داره رو درخت
مي خونه به گوش:ا
پوستين را بكن
قبا را بپوش
بيدار شو، بیدار
بچه ها بهار
دارند مي روند
دارند مي پرند
زنبور از لونه
بابا از خونه
همه پي كار
بچه ها بهار
.
نيما يوشيج

عید شما مبارک! آ
.
.
عکس ها از: ماکرو

Tuesday, March 14, 2006

آی

سلام. البته به زبون خودم باید بگم آی (های)!! مامان و بابام خودشون رو دارن هلاک می کنن تا من فارسی یاد بگیرم ولی من از هر زبونی کلمه هایی رو که راحت تره می گم. شما بگین "سلام" راحت تره یا "آی" ؟!!!!!آ
/
راستی من فقط سه هفته دیگه می رم مهد کودک و استعفاءام رو هم دادم چون دیگه باید از اینجا بریم. همونطور که دفعه قبل خبرش رو دادم ما داریم می ریم یه شهر دیگه یعنی ونکوور که فقط 4500 کیلومتر از اینجا فاصله داره! من که خیلی دلم برای دوستام مخصوصاً لورن تنگ می شه...آ
مامان و بابام هم در حال بسته بندی وسایلمون هستن و من هم که حسابی دارم کیف می کنم: آ


دفعه پیش که مامان از شیرین زبونی های من نوشت یادش رفت این یکی رو بگه: بس که مامان و بابام به من گفتن آرمانی اون نه! دیگه من خودم دست پیش می گیرم و وقتی می خوام به چیزی دست بزنم می رم به طرفش یه نگاهی به مامان یا بابام می کنم و می گم اونِّه!! ولی خب بالاخره یه دستی هم به هر چی که هست و ممنوعه می زنم! :) آ

/
راستی من یکشنبه هفته قبل برای اولین بار رفتم سلمونی! البته مامان و بابام قبلاً خودشون هنرنمایی کرده بودن و موهای من رو صفا داده بودن! ولی خب این دیگه اولین سلمونی رفتن رسمی من بود. این عکس ها هم سندش! یه وقت فکر نکنین که قرمزی چشمهام از گریه بوده ها! آ



پنجشنبه 9 مارچ هم تولد بابام بود و ما یعنی من و مامان و بابام سه نفری جشن گرفتیم. روی کیک هم با کم کردن چهل پنجاه تا شمع، یه دونه شمع گذاشتیم تا من بتونم فوتش کنم!! آ

این هم عکسهای مربوط به روز ولنتاین که البته بعداً گرفته شده و قبلاً قولش رو داده بودم. این تاج قلبی رو خاله میترا برام درست کرده بودن و اون یکی هم اولین اثرهنری من که کف دست گل گلی ام رو گذاشتم تو اون بشقاب و بقیه اش رو خاله میترا کمک کردن تا شد اینی که تو عکس می بینین! آ