Tuesday, March 29, 2005
امروز هوا عالی بود (+12) و من و مامان برای اولین بار رفتیم بیرون کالسکه سواری! من که خیلی کیف کردم، فقط با اینکه مامان سایه بون کالسکه رو کشیده بود، بعضی وقتا که تغییر مسیر می دادیم، آفتاب می افتاد تو چشام و منم فوری چشام رو می بستم و رومو برمی گردوندم؛ فکر کنم مامان باید تو فکر یه عینک آفتابی برای من باشه! خلاصه تجربه جالبی بود؛ بعد از 4 ماه که من وارد این دنیا شدم، با مامان تونستیم یک ساعتی هوای آزاد بخوریم؛ کلی سرِ حال اومدیم و تر و تازه شدیم. دیگه از این به بعد که هوا بهتر می شه، ما هر وقت دلمون بخواد(به جزوقتی که می باره): می تونیم یه سر بریم بیرون، جانمی جان!آ
Sunday, March 27, 2005
Friday, March 25, 2005
اطوار جدید
ازامروز یه راه جدید جهت دلبری از مامان و بابا یاد گرفتم! به این ترتیب که وقتی خیلی سرِحالم، سرم رو تند تند به چپ و راست حرکت می دم؛ انگار که بگم:"نه"! البته "نه" به شیوه غربی ها! آخه مدل ایرانیش باید سر رو بدی بالا نه چپ و راست! به هر حال برا مامان و بابا زیاد فرقی نمی کنه، من هر اطوار جدیدی از خودم در بیارم، اونها دلشون رفته :)آ
Monday, March 21, 2005
Thursday, March 17, 2005
Tuesday, March 08, 2005
هدیه به بابا
امروز(18 اسفند) روزتولد باباست و چون امسال سال ِ کبیسه است، با روز جهانی زن همزمان شده؛ خلاصه تو خونه ما امروز روز ِ همه است جز من! البته مامان از اونور داره میگه که تو این خونه همه روزها روز ِ منه :) تو فکرم که چی به بابا کادو بدم برا تولدش؛ مامان میگه که یه آواز قشنگ براش بخونم. آخه من تقریبا از یه ماه و نیم پیش "قَ و قو" کردن رو شروع کردم و بعد کم کم این "قَ و قو" ها تبدیل به آواز شده؛ حالا دیگه هر وقت سر ِ حالم می زنم زیر ِ آ واز و مامان و بابا هم کیف می کنن. آره فکر خوبیه، امروز عصر که بابا از سر ِ کار اومد، یه آواز برا تولدش می خونم. این هم چند شاخه گل لاله برا بابا، چون من و مامان ماشین نداریم و تو این هوای 10 - درجه نمی شه پیاده رفت بیرون، مامان این عکس رو گذاشت اینجا تا بابا خوشحال بشه. آ
Monday, March 07, 2005
Saturday, March 05, 2005
Friday, March 04, 2005
داستان سفر به ایران-1
مامان اعظم روز 22 ژانویه بعد از 5 ماه برگشت ایران. قرار بود مامان اعظم بمونه تا عید که من و مامان هم همراهش بریم ایران، ولی ما مثل اینکه حالا حالا ها باید منتظر بمونیم تا سفارت ایران مدارکمون رو بهمون بده تا بتونیم سفر کنیم. آخه من شناسنامه و پاسپورتِ ایرانی ندارم، تازه قبل از اون باید عروسی ِ مامان و بابام تو شناسنامه هاشون ثبت بشه وگرنه اصلا منو بچه اونها به حساب نمی آرن! بعد از همه این حرفها, بابا باید کلی کاغذ ماغذ امضا کنه و به مامانم اجازه بده که از کانادا خارج بشه و منو همراهش ببره! اوووووَ... نمی دونستم یه مسافرت انقدر قرارداد و کاغذ بازی داره! البته شاید اگه بابا قرار بود منو ببره ایران، یه کم کارها راحت تر بود؛ حد اقل اون موقع مامان لازم نبود اجازه بده که بابا از اینجا خارج بشه و کسی هم از بابا نمی پرسید که مامان راضیه منم باهاش برم ایران یا نه...!!! آ