/*

آ ر ما ن

Saturday, October 20, 2007

تابستان را چگونه گذراندید - قسمت اول

سلام

تابستون ما یعنی من، مامان و بابام از آخرهای ماه جولای (اوایل مرداد) شروع شد. چون تازه از اون موقع بابایی دیگه آخر هفته ها مجبور نبود بره سر کار و ما "ویک اند" راستکی (شنبه و یکشنبه) داشتیم. یعنی دیگه تونستیم دوستامون رو که آخر هفته شون شنبه ها و یکشنبه ها ست، ببینیم. ا
یکی از اون آخر هفته ها شایان دوستم با مامان، بابا و داداش کوچولوش رایان اومدن خونمون و به ما حسابی خوش گذشت. همونطور که می بینید، من گیتار می زدم و شایان هم می رقصید: ا



آخر شب هم من و شایان تام و جری تماشا کردیم. اینجا مامان من و شایان رو صدا زد تا دوربین رو نگاه کنیم ولی شایان انقدر این کارتون رو دست داره که کله اش رو یه کم به طرف دوربین چرخوند ولی نمی تونست چشم از تلویزیون برداره: ا

هفته بعدش که یه آخر هفته سه روزه بود، رفتیم سیاتل پیش دوستم نازلی. من تو بستن ساکمون کلی به مامانم کمک کردم: ا



خاله شایسته یعنی مامان نازلی طبقه پایینشون رو قرار بوده بکنن مهد کودک. ما درست وقتی رفتیم اونجا که همه چیز آماده شده بود ولی هنوز شروع به کار نکرده بودن. خلاصه من و نازلی با هم اونجا رو افتتاح کردیم: ا

تو سیاتل سنتر بابایی من رو برد موزه بچه ها جایی که آثار تاریخی رو بررسی کردم! طبق معمول کلی هم آتیش سوزوندم: ا






همینطور تو سیاتل سنتر من برای اولین بار فهمیدم شهربازی یعنی چی! ا


راستش بیشتر تابستون رو من تو حیاطمون گذروندم. اینجا در حال تعمیر ماشینم هستم: ا


تابستان را چگونه گذراندید - قسمت دوم

با دوستام تو مهد کودک در حال خمیر بازی. ا



سفرمون به ویسلر هم خیلی خوب بود. قبل از هر چیزی باید پرهام رو بهتون معرفی کنم. پرهام پسرِ خاله فرحه. خاله فرح هم از دوستای خیلی قدیمی مامانمه، اونا تقریبا از وقتی هم سن و سال من (نه یه کم بزرگتر) بودن با هم دوست و همکلاس بودن! ولی خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودن، با اسباب کشی خاله فرح اینا از ادمونتون به ونکوور کلی وضع مامانم خوب شد و من هم یه دوست تازه خوب پیدا کردم. تو سفری که به ویسلر رفتیم به ما خیلی خوش گذشت. یه آبشار قشنگ سر راهمون بود که اونجا نگه داشتیم. ا




کوهنوردی نزدیکای همون آبشار! ا

اینجا هم خود ویسلر: ا

زرافه ای که من خودم تنهایی با لگو هام درست کردم: ا


آخر هفته سه روزه بعد دوستم نازلی با مامان و باباش اومدن پیش ما و این دفعه رفتیم شهر بازی شهر خودمون ونکوور. من کلی غربتی بازی در آوردم یعنی دلم می خواست اسباب بازی ها رو سوار شم ولی با مامان یا بابا. هی صف وامی ایستادیم و وقتی نوبتم می رسید می زدم زیرش. آخرش هم فقط تونستم دو سه تا از اسباب بازی هایی رو سوار شم که اجازه می دادن مامان یا بابا هم کنارم باشن. ا



دو تا از آثار هنری من تو مهد کودک: ا



این آقا سنجابه رو که می بینین هر روز می آد دم خونمون و غذا می خواد. اول ها دورتر می نشست و باترس غذاش رو می خورد. ا

بعد دیگه وقتی یه کم غذاش دیر می شد از در و دیوار بالا می رفت. ا

حالا هم که دیگه درست دم در آشپزخونه (کم مونده بی آد تو خونه) می شینه و می خوره. البته هر چیزی رو هم قبول نداره. فقط گردو و بیسکوئیت بادوم زمینی! ا

به زودی بر می گردم، فعلاً خداحافظ همه. ا

پ.ن. برای بزرگتر دیدن عکس ها لطفاً روشون کلیک کنین. ا