/*

آ ر ما ن

Tuesday, May 24, 2005

اولین سلمونی

دیروز مامان به کمک بابا یه کم موهای سرمو اصلاح کرد. چند تا دونه شوید اون بالا فرق سرم بلند تر از بقیه بودن؛ بیشترِ موهام از وقتی به دنیا اومده بودم ریخته بودن و جاش موهای تازه در اومده بود ولی اون چند تا بلندها از اونائی بودن که نریخته بودن و همینطور دراز شده بودن! ولی اصل ِ اصل بودن ها !خلاصه کلی خوش تیپ (تر) شدم! فعلا عکس ندارم که مامان بذاره اینجا. دیگه آمادهء آماده ام برا رفتن ِ به ایران. راستی داشت یادم می رفت، بالاخره مدارک ما از سفارت رسید و از قضا هیچ غلط غولوطی هم نداشت!! من و مامان هم امروز رفتیم بلیط گرفتیم، هفته دیگه چهارشنبه می ریم ایران :) آ

Tuesday, May 17, 2005

تبعید یا استقلال

پریروز مامان و بابا تخت من رو که از وقتی به دنیا اومده بودم تواتاقشون بود، جا به جا کردن و بردنش تو اتاق خودم :( اونا می گفتن که اگه یه ذره دیرتر می جنبیدن، ممکن بود من دیگه اصلا حاضر نمی شدم که از جام تکون بخورم! عجب دنیائی یه؛ انگار آدم هر چی بزرگتر می شه وضعش بدتر می شه... وقتی من رو از بیمارستان آوردن و سه روزه بودم، تا چهار هفته رو تخت مامان و بابام و بین اونا می خوابیدم، بعد گذاشتنم تو تخت خودم ولی تو اتاق خودشون؛ حالا که دیگه نزدیک شش ماهمه، فرستادنم تو اتاق خودم! پس دیگه وقتی خیلی بزرگ بشم چی می شه؛ مثل اینکه آدم بزرگ شدن زیاد هم خوب نیست ها! آ

Saturday, May 14, 2005

ادامه داستان سفر به ایران-3

مثل اینکه دیگه از این داستان می شه سریال ساخت! اینو مامان میگه، چون باز هفته پیش زنگ زد سفارت ببینه بالاخره این حاج آقا که قراره این کارو انجام بده، از مرخصی برگشت یا نه. این دفعه گفتن که دارن کارمون رو انجام می دن ولی چون یه نفر دیگه داره این کارو می کنه (مثل اینکه از برگشتن ِ اون حاج آقا نا امید شدن اما باید دو ماه و نیم می گذشت تا یه نفر دیگه رو جاش بذارن!) و اون کارمند جدید هم دستش کُنده!!!!!!، خُب ما یه کم بیشتر باید صبر کنیم! وقتی مامان چند روز بعدش باز زنگ زد که حد اقل بگن کی حاضر می شه تا بلیط رزرو کنیم، گفتن که اون حاج آقاهه برگشته!!! و سعی می کنن تا دو هفته مدارک ما رو برامون بفرستن. عجب قاراشمیشیه این سفارت!! حالا اگه بشه رو حرفشون حساب کرد، من و مامان 20 خرداد می ریم تهران. کلی دو تا مامان بزرگهام و دائی و عمو و ... منتظرن منو ببینن، دلشون آب شد بس که فقط عکس و فیلمم رو دیدن و پشت تلفن سر و صدا هائی که از خودم در می آرم رو شنیدن! :) آ

Saturday, May 07, 2005

اولین سینه خیز

بعد از مدتی که من دیگه حاضرشدم یه کم رو به شکم دراز بکشم و بازی کنم، چند روزیه که می تونم یه کم سینه خیز جلوبرم :) اینطوری که رو زانوهام فشار می آرم تا باسیونم (یا به قول ِ بابام جعبه سیبم) رو بیارم بالا و بعد بدنم رو یه ذره هول می دم جلو. فعلا که بعد از کلی تلاش، می تونم یه وجب برم جلو!! تازه من که تا حالا غلت هم نزده بودم، با بالا بردن ِ باسیونم، بعضی وقتها تعادلم به هم می خوره و می غلتم رو به پشت. خلاصه تو پنج و نیم ماهگی تونستم اولین سینه خیزرو برم واولین غلت روبزنم! حالا مونده تا چهار دست و پا تو خونه راه بیافتم و همه چیز رو به هم بریزم! مامان باید یه خونه تکونی اساسی بکنه و چیزای ریز و پیز و خطرناک رو یه متری ببره بالاتر! :) آ

Tuesday, May 03, 2005

با حافظ



بابام خیلی این غزل حافظ رو دوست داره، من هم برای دلبری از بابام عکس بالا رو با این ژست جدی گرفتم! آ
تاریخ عکس: 10 اپریل 2005
(دست پویان عزیز درد نکنه برای عکس قشنگی که گرفته)