Tuesday, August 23, 2005
پریروز من نه ماهم تموم شد. دیگه کم کم دارم تنبلی رو می ذارم کنار و سعی می کنم که چهار دست و پا برم! هنوز راحت نمی تونم رو زانوهام وایستم ولی ژستش رو می تونم بگیرم! تا چند روز دیگه مامان و بابام باید کار و زندگیشون رو ول کنن و راه بیافتن دنبال ِ من!آ
چند روزیه که یه بازی جدید هم یاد گرفتم؛ تا قبل از این بقیه با من دالی موشه می کردن، حالا دیگه من خودم یاد گرفتم که دستامو بذارم رو چشام و با بقیه دالی موشه بکنم! چون من خیلی تو این کار فرزم، مامان نتونست که ازم عکس بگیره :) ولی خب یه چند تا عکس دیگه از من گذاشته اینجا تا دوستامون - مخصوصا اونا که از ما دورن - ببینن من چقدر آقا شدم :) آ
Monday, August 15, 2005
فرودگاه مهرآباد
اینجا فرودگاه ِ مهرآباده و من دیگه حسابی خسته و کلافه شدم... تقریبا نیم ساعت مونده بود به پروازمون ولی مامان هنوز نتونسته بود بارمون رو تحویل بده ! آقاهه هی سنگ ترازو رو اینور و اونور میکرده و سر ِ یکی دو کیلو مامان و دائی فرهاد رو بیچاره کرده بوده و اصلا هم براش مهم نبوده که من بدون ِ شیر موندم و گشنمه... تو این دو ماه که ایران بودم همه چیز خیلی شلم شوربا و بی حساب کتاب بود؛ نمی دونم چرا یه دفعه به فرودگاه که رسید کارها انقدر دقیق و با حساب و کتاب شد!! خلاصه بعدازاین همه معطلی، اگه مامان بدو بدو بال ِ هواپیما رو نگرفته بود از پرواز جا مونده بودیم!آ